امامزاده ای روی تپه

دسته : اجتماعی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٢ تا ۱۴ سال

چند روزي بود كه زود به زود خسته مي شد.هميشه تا مي خواست به مطالب مهم درس برسد، ديگر ناي درس دادن نداشت.ديگر بچه ها هم متوجه شده بودند و بعضي هم تمسخره اش می کردند.
روزي در حين درس دادن سرش گيج رفت و افتاد روي صندلي.خيلي خجالت كشيد.بعد از كمي استراحت، بلند شد و هرچه را كه از درس روي تخته نوشته بود را پاك كرد.چند لحظه به ديوار هاي گلي و سنگي ديوار نگاه كرد.تكه اي گچ برداشت و روي تخته نوشت:

شرح داستان

چند روزي بود كه زود به زود خسته مي شد.هميشه تا مي خواست به مطالب مهم درس برسد، ديگر ناي درس دادن نداشت.ديگر بچه ها هم متوجه شده بودند و بعضي هم تمسخره اش می کردند.

روزي در حين درس دادن سرش گيج رفت و افتاد روي صندلي.خيلي خجالت كشيد.بعد از كمي استراحت، بلند شد و هرچه را كه از درس روي تخته نوشته بود را پاك كرد.چند لحظه به ديوار هاي گلي و سنگي ديوار نگاه كرد.تكه اي گچ برداشت و روي تخته نوشت:

 اگر فقط دو روز ديگر چشم هايت را داشتي چه مي كردي؟ 

   همه بچه ها با تعجب به معلم نگاه كردند.چند دقيقه سكوت تمام كلاس را گرفت.حسن كه چند ماه پيش به دليل بيماري و نبودن امكانات پدرش را از دست داده بود، اجازه گرفت و گفت:

آن قدر به چشمان پدرم در عكسش نگاه مي كنم كه سير شوم.

او همين كه اين حرف را زد معلم به چشم هاي خيس و گريانش نگاه كرد.خواست چيزي بگويد كه آرامش كند اما نتوانست حرفي بزند.همه ی بچه ها بغض کرده بودند،كه ناگهان صدايي از ته كلاس گفت:

آقا اجازه؟

معلم كه هنوز در حس وحال حرف حسن غرق بود، با تكان دادن سرش به او اجازه داد. دانش آموز ته كلاس بلند شد و گفت:

اگر فقط تا دو روز ديگر چشم داشتم آن قدر نام دارو ها و نسخه مادرم را مي خواندم كه حفظم شود و آن قدر ساعت را نگاه مي كردم كه زمان داروهاي مادرم در دستم بيافتد.

معلم به چشمانش نگاه كرد.چيزي نداشت بگويد.دوباره اجازه خواست.معلم باز هم به او اجازه داد.دانش آموز گفت:

 اگر تا دو روز ديگر چشم داشتم...

 و ناگهان ساكت شد.بغضش را قورت داد.به بچه ها نگاه كرد و با خجالت و کلاهش را از سرش كشيد و سر بي مويش را نشان داد.دوباره گفت:

 اگر تا دو روز ديگر چشم داشتم ...

و زد زير گريه.معلم زنگ تفريح اعلام كرد.همه بيرون رفتند اما كودك سرطاني سر جايش نشسته بود و هيچ حرفي نمي زد و هم چنان به گريه بي صداي خود ادامه مي داد.معلم رفت و كنارش نشست و كمي دلداري اش داد و گفت:

 مي خواهي چيزي را نشانت بدهم؟

دانش آموز جواب داد:

 بله آقا.

معلم كلاه خود را برداشت.دانش آموز او را ديد كه به خودش شبيه بود.

معلم گفت:

اگر بخواهيم به خاطر كمي بي مويي ناراحت باشيم بايد برويم و ديگر نام زندگي را هم نياوريم.كودك از پنجره به قبرستان و امامزاده روي تپه نگاه كرد.لبخندي زد و گفت:

من زنده خواهم ماند چون بايد هر روز داروهاي مادرم را به او بدهم ...

 میکاییل رحیمی/گروه سنی ه / استان ایلام

مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩۵