بیخبخ خان پشت پنجره

دسته : زیست محیطی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : فانتزی
گروه سنی : ۵ تا ٩ سال

پویا وقتی وارد اتاق شد با تعجب دید مادر بزرگ زیر پتو رفته و می لرزد.

شرح داستان

پویا وقتی وارد اتاق شد با تعجب دید مادر بزرگ زیر پتو رفته و می لرزد.
- ای وای! چی شده مادر بزرگ؟! چرا داری می لرزی؟!
مادربزرگ با یک چراغ قوه سرش را از زیر پتو بیرون آورد و فریاد زد: ” بیخیخ خان داره می یاد، می ترسم …”
بعد گوشه ی پتو را بالا زد وگفت:” بدو بیا این جا قایم شو…”
پویا باز پرسید: ” چرا؟ بیخیخ خان دیگه کیه؟ “
- بدو بیا! بیخیخ خان بیش تر از همه دوست دارد بچه ها و پدربزرگ و مادر بزرگ ها را بخورد.
پویا تا حرف از خوردن شنید توی بغل مادر بزرگ دوید. مادربزرگ داشت برای پویا توضیح می داد که بیخیخ خان یک نوع لولوست و پشت پنجره را نشون می داد.
- قدش از زمین تا آسمانه. سیاهه سیاه!
پدر از صدای وای و ووی آن ها به اتاق آمد و گفت: ” این جا چه خبره ؟! “
پویا داد زد و گفت: ” بیخیخ خان! بیخیخ خان داره می یاد.”
پدر گفت: ” بیخیخ خان دیگه کیه؟ کجا داره می یاد؟ “
- این جا! می یاد تا من و مامان بزرگ را بخورد. قدش از زمین تا آسمونه!
- اگر این قدر بزرگ بود که صدای پایش می آمد.
مادر بزرگ گفت: ” اون بی صدا، پاورچین پاورچین می یاد. “
با یک صدا پویا از جا پرید و گفت:” ولی انگار یکی داره توی کانال کولر راه میرود! “
-نه مادر جان! حتما کفتره! الان پرنده ها هم دارند توی هفت تا سوراخ قایم می شوند.
بعد چند بار پشت سر هم نفس کشید و گفت:« ولی بوی بیخیخ داره می یاد.»
پدر قاه قاه خندید و اخم های مادر بزرگ در هم رفت و گفت: ” بخند! وقتی آمد من وپویا را خورد، باز هم می خندی؟ تازه اگر سیر نشد، سر وقت شماها هم می یاد؛ بله آقا! “
پدر باز قاه قاه خندید و لخ لخ کنان با دمپایی های ابری اش رفت تا اخبار تلویزیون را گوش بدهد؛ اما همین که تلویزیون را روشن کرد. گوینده خبر گفت:
تمام مادر بزرگ ها، پدربزرگ ها و بچه ها بروند در خانه ها قایم بشوند که بیخیخ خان دارد می آید.
تلویزیون که قیافه ی بیخیخ خان را نشان داد، پدر از جایش بلند شد. قضیه جدی بود. باید کاری می کرد. او رفت تا با همسایه ها و همسایه ی همسایه ها صحبت کند.
فردا صبح، پدر و همسایه ها و همسایه ی همسایه ها از خانه بیرون رفتند؛ اما شهر مثل همیشه پر از ماشین های رنگارنگ نبود. پدر و همسایه ها و همسایه ی همسایه ها بدون ماشین های رنگارنگشان به خیابان رفتند تا از وسایل نقلیه عمومی استفاده کنند. آخر همین دود ماشین ها، بیخیخِ آدم خوار را درست می کرد. حالا بچه ها، مادربزرگ ها و پدر بزرگ ها هم می توانستند پاورچین پاورچین از پناهگاهشان بیرون بیایند.

سحر انواری