مسابقه ی خورشید و باد
روزی خورشید و باد بر سر این که کدام یک قویتر هستند، با هم بحث میکردند.
باد گفت:«من که میوزم، گردهی گیاهان را به همه جا میبرم. برای همین است که دنیا اینقدر زیباست. من ابرها را جابهجا میکنم تا باران ببارد و همه جا را سیراب کند.»
روزی خورشید و باد بر سر این که کدام یک قویتر هستند، با هم بحث میکردند.
باد گفت:«من که میوزم، گردهی گیاهان را به همه جا میبرم. برای همین است که دنیا اینقدر زیباست. من ابرها را جابهجا میکنم تا باران ببارد و همه جا را سیراب کند.»
خورشید گفت:«اگر من نباشم نه آبی بخار میشود و نه ابری درست میشود. اگر من نتابم که گیاهان رشد نمی کنند. من از تو مهمتر هستم!»
بحث بین آن دو بالا گرفت.
باد گفت:«ولی من از تو قویترم، وقتی باقدرت میوزم و طوفان میشوم، کشتیها غرق میشوند، درختها می افتند و مردم وحشتزده دنبال سرپناه محکمی میگردند!»
خورشید گفت:«اگر من با تمام وجودم بتابم، خشکسالی به وجود میآید؛ جنگلها آتش میگیرند. برکهها و دریاچهها خشک میشوند و همه از تشنگی میمیرند!»
سرانجام خورشید و باد تصمیم گرفتند در عمل ثابت کنند که کدام یک قویتر از دیگری است. در همین زمان جهانگردی خسته با کولهباری سنگین از آنجا عبور کرد. باد و خورشید به هم نگاه کردند و گفتند:«الان بهترین زمان برای نشان دادن قدرتمان است. هرکس بتواند جهانگرد را از پا درآورد و بنشاند، پیروز میدان میشود.»
اول باد شروع کرد. به ملایمی از روبهرو به صورت خستهی جهانگرد وزید. جهانگرد لبخندی زد. احساس خنکی کرد. نفس عمیقی کشید. ولی باد کمکم بیشتر وزید. سرعتش بیشتر شد و طوفانی به پا کرد. خاک از روی زمین بلند شد. ابرها آمدند. رعد و برقی زدند و باریدند. جهانگرد که غافل گیر شده بود، کولهاش را محکم چسبید و کتش را دور خودش پیچاند. چشمهایش را جمع کرد. سرش را پایین برد و با تمام توانش پیش رفت. نباید مینشست. راه زیادی مانده بود.
باد خسته شد. عصبانی شد. هر چه توان داشت به کار گرفته بود و نتیجهای نگرفته بود. با خود گفت:عجب آدم سمجی است این جهانگرد! بعد از وزیدن دست برداشت و به خورشید گفت:«من که موفق نشدم، حالا تو باید امتحان کنی.»
خورشید دست به کار شد. ابرها را کنار زد و تابید. جهانگرد به آسمان نگاه کرد. دوباره لبخندی زد. این بار برای رها شدن از دست طوفان و دیدن دوبارهی آفتاب؛ ولی خورشید بیشتر و بیشتر تابید. هوا گرمتر و گرمتر شد. نفس جهانگرد بریده بریده شد. احساس خفگی کرد. عرق تمام وجودش را گرفته بود. توان پاهایش گم شده بود. کولهاش را روی زمین گذاشت. نفسی تازه کرد. چند قدم برداشت. به درختی رسید. راه درازی مانده بود؛ ولی او دیگر نمیتوانست راه برود. کتش را درآورد. زیر درخت نشست تا استراحت کند.
خورشید از ته دل خندید. او در مسابقه پیروز شده بود.