چشم انتظار
غروبی غمناک با صدای وحشتناک آسمان دل را می لرزاند. پیرزن منتظر است شاید صدایی آشنا از کوچه از میان شرشر باران به گوشش برسد
چشم انتظار
پیرزن تنها در کوچه ی باریک و کنار جوی پشت به دیوار کاه گلی نشسته است. جوی باریک که آب روان از آن می گذرد. زیر سقف خانه های کاه گِلی خیره به تاریکی کوچه و به قطره های باران که از طاق ایوان خانه ها آویزان شده و روی زمین می ریزد و بوی خاک را در هوا پخش می کند. خستگی در چروک های صورت پیرزن دیده می شود.
غروبی غمناک با صدای وحشتناک آسمان دل را می لرزاند. پیرزن منتظر است شاید صدایی آشنا از کوچه از میان شرشر باران به گوشش برسد. هر روز منتظر صدای آشنا از ته کوچه است. درخت توت از این ماجرا شرمنده بود و از ناراحتی پیرزن خم شده بود نمی توانست شاخه هایش را بالا بگیرد؛ به قطره های باران اجازه می داد از آن آویزان شوند.
پیرزن چشمان اش را می بندد مثل هر روز صداهایی که آرزوی شنیدن شان را دارد، نمی آید. گوش می سپارد به صدای چک چک باران و آرام سر بر روی دیوار قدیمیگلی می گذارد و در آن غروب غمناک خانه ی پر سر و صدایش را به یاد می آورد و شیار چروک هایش را به باران میدهد.
فائزه کیا، 15ساله
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بهشهر