هفت خوان سفر

صدقه دفع بلا ست

دسته : طنز
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٢ تا ۱٨ سال به بالا

شش سالی میشد به مشهد نرفته بودم. وقتی تلویزیون حرم امام رضا را نشان می‌داد گریه می‌کردم. وضع مالی هم جوری بود که نمی‌شد. خلاصه یک روز امام رضا هم طلبید و راهی مشهد شدیم اونم با صد هزار تومان پول. رفتم جلوی مسجد تا با کاروان برم اما دیر بیدار شدمو جا موندم. ........

شرح داستان

هفت خوان سفر

 

شش سالی میشد به مشهد نرفته بودم. وقتی تلویزیون حرم امام رضا را نشان می‌داد گریه می‌کردم. وضع مالی هم جوری بود که نمی‌شد. خلاصه یک روز امام رضا هم طلبید و راهی مشهد شدیم اونم با صد هزار تومان پول. رفتم جلوی مسجد تا با کاروان برم اما دیر بیدار شدمو جا موندم. رفیقم امیرحسین هم آدم شوخ‌طبع و طنازی بود و هی حرف‌های خنده‌دار می‌زد.خدا به خیر کنه توی راه دل‌وروده مون به هم نپیچه. با امیرحسین تصمیم گرفتیم بریم بلیت بگیریم و با قطار بریم. چون ولادت امام رضا بود بلیت به زور پیدا کردیم و راهی شدیم.

خوان اول: سوراخ کردن

صدقه دادیم و زنگ زدیم آژانس از جاده شاهرود رفتیم تا از آنجا با قطار بریم مشهد. نزدیک‌های شاهرود بودیم که به مناطق داغ و کویری شاهرود رسیدیم. هوا گرم شد از سر و کول ما عرق می­ریخت. خدا خیر داده راننده کولر هم نزد. وسط کویر بودیم که یهو صدای فس فس چرخ در آمد، راننده زد کنار تا چرخ رو عوض کنه ما هم اومدیم بیرون تا از گرما نپزیم. بعد از یک ساعت اون این دست اون دست کردن راننده بالاخره چرخ رو عوض کرد. از کلاته خیج و خیج و کلامو مزج و قلعه نو رد شدیم تا رسیدیم به شاهرود. رسیدیم به ایستگاه اما آنقدر دیر رسیده بودیم که قطار رفته بود.

خوان دوم: کارتن‌خوابی اجباری

به خاطر کمبود بودجه هلک و تلک دنبال هتل خوب و ارزان برای ماندن گشتیم اما چیزی گیر نیاوردیم. امیرحسین رفت و یک کارتن از کنار سطل آشغال گرفت و گفت بیا بریم، بیا بریم که عاقبت ما این شد. به‌ناچار رفتیم توی پارک لاله و خوابیدیم. خواب که چه عرض کنم انگار داشتند روی بدنمان رژه می‌رفتند.

خوان سوم: هم‌نشینی با...

صبح با هزار مکافات توسط یکی از باغبان‌های وظیفه‌شناس شهرداری بیدار شدیم و رفتیم تا یک بلیت دیگر بخریم اما هیچی نبود که نبود. توی ایستگاه نشسته بودیم که یک قطار باری متوقف شد. یک فکر شیطانی زد به سرمان. پریدیم بالای قطار و در و بستیم. دراز کشیدیم تا استراحت کنیم که صدای عجیبی بین تلق و تولوق قطار شنیدیم. باد گرمی توی صورتم خورد انگار کسی داشت نفس می‌کشید. امیرحسین چراغ‌قوه‌اش را روشن کرد. دیدیم دوکله‌ی خوشگل پشمالو با چشم‌های ور‌قلمبیده جلوی‌مان سبز شدند.

گاو بودند گاو!!! دو گاو سفید بزرگ. نمی‌دانم اونجا چکار می‌کردند اما هم‌نشین ما شده بودند یا نه ما هم‌نشین اونها شده بودیم.

خوان چهارم: غوطه زدن در کود حیوانی

با هزار وحشت کنار کوپه چندک زدم. آمدم بخوابم که صدای خرخر امیرحسین نگذاشت. عین بره خوابیده بود. انگارنه‌انگار که کنارش گاو هست. آمدم بیدارش کنم که یهو عین اونایی که روشون بختک افتاده پرید و هی میگفت: نبرید، نبرید، شاسی بلندمو نبرید. حالا جالب اینجاست که دوچرخه ام نداره چه برسه به...

از ترس اومدم عقب که تا به خودم اومدم دیدم بله لباسام کثیف شده و بوی گوجه‌فرنگی گندیده گرفته. شده بودم عین زامبی قهوه‌ای.شانس آوردم که لباس زاپاس آورده بودم.

خوان پنجم: حبس در دستشویی

قطار ساعت شش غروب توی ایستگاه نمیدونم چی چی ایستاد. منم ازخداخواسته رفتم لباسامو عوض کنم. دنبال جایی گشتم تا لباس عوض کنم. جایی پیدا نکردم بجز دستشویی. رفتم توش نگو که دستگیره‌اش از پشت شل بود و در قفل‌شده.

آمدم از دیوار برم بالا دیوارش دو متر بود. درم کنده نمی‌شد. یک ربعی اونجا موندم یک نفر هم دستشویی نیامد. بغضم ترکید و گریه‌ام گرفت. یه دفعه صدایی شنیدم: زود باشید می خوایم حرکت کنیم. دیگه ناامید شده بودم اما برای بار دوم هم شانسمو امتحان کردم. دورخیز کردم و با تمام سرعت به‌طرف دررفتم در همون موقع امیرحسین که نگرانم شده بود آمد و درو باز کرد. من که درو نشانه رفته بودم و با سرعت 160 کیلومتر در ساعت به‌طرف در می رفتم، چشمتون روز بد نبینه مثل آدامس بایودنت چسبیدم به دیوار.

خوان ششم: سفره

امیرحسین نشسته بود توی این گیر و ویر کتاب می خوند. دو سه دقیقه نگذشت که صدای باز شدن در کابین اومد. من و امیرحسین مثل فشنگ پریدیم پشت کاه ها. صاحب بار اومده بود تا به گاوها سر بزنه. ما هم مثل شخصیت‌های فیلم‌های پلیسی پشت کاه‌ها قایم شده بودیم. صاحب بار گاوها رو چو کرد. از شانس بد من یک گاو آمد درست روبرویم. من که بی‌خبر از همه‌جا داشتم صاحب بار رو می‌پاییدم نفهمیدم چی شد که یهو مثل آدامس موزی چسبیدم به کف کابین. گاو خدا خیرداده نشسته بود روم. من که نمی تونستم داد بزنم امیرحسین رو گاز گرفتم، امیرحسین هم که نمی تونست داد بزنه مثل گوسفندها کاه‌ها رو گاز می‌زد.خدا می دونه دنده‌ی چندمم شکست. ساعت 9 شب رسیدیم مشهد. من هی سرم رو از در کابین در می‌آوردم بیرون تا حرم امام رضا رو ببینم اما چیزی نمی‌دیدم. آسمان‌خراش‌ها نمی‌گذاشتند. بعد از مدتی قطار در ایستگاه آخر ایستاد. ما که سوت قطار را شنیدیم آماده‌ی رفتن شدیم و طی یک مراسم حسابی از خجالت هم‌نشینانمان درآمدیم و با آن‌ها وداع کردیم.

خوان هفتم: ماراتون حرم

حدود دو ساعت طول کشید تا به جاده‌ی اصلی رسیدیم. بعد از کمی استراحت دوباره راه افتادیم چون پولی برایمان باقی نمانده بود که ماشین دربست کنیم.

با پای پیاده و حال نزار راهی حرم شدیم. ساعت نزدیک 1 صبح بود چشمهامون دودو میزد. انگار به پاهایمان سوزن زده بودند. خیلی به حرم نزدیک شده بودیم.

وقتی رسیدیم به حرم امیرحسین گفت: وای علی علی! در حرم رو بستن. زدم توی سرم و گفتم: همیشه که در حرم باز بود!!!

رفتیم جلو و از خادم پرسیدیم. ایشون گفتند به دلیل گلاب‌پاشی آرامگاه امام تا یک ساعت درهایی که به سمت حرم می‌ره بسته است. کنار دیواره‌ی ورودی حرم نشسته بودیم که خوابمان برد. فردا ساعت‌های هشت، نه صبح بود که آقایی من رو پیدا کرد و مقداری غذا جلوم گذاشت. به خودم اومدم دیدم که جلومون پر از پول و سکه است. ملت حق داشتند فکر کنن ما فقیریم. قیافه هامون خیلی داغون شده بود و لباسامون پاره بود.

امیرحسین رو بیدار کردم و گفتم بلند شو داداش بلند شو که امام رضا پولو رسوند.

غذا خوردیم و رفتیم آبی به سروصورت زدیم و وارد حرم شدیم. چشممون که به ضریح امام رضا افتاد بی‌اختیار به زمین افتادیم و هر دو گریه کردیم. بعد از چند ساعت با پولی که زائرا داده بودند بلیت گرفتیم و به سمت خونه حرکت کردیم. خونه که رسیدم چشمم به صندوق صدقات افتاد که ابتدای سفر مقداری پول در آن انداخته بودم. خدا را شکر گفتم و پیش خود فکر کردم اگر همین پول هم توی صندوق صدقات نمی‌انداختم الآن زنده اینجا نبودم. بعد دو برابر مقدار پولی را که زائران به من و امیرحسین دادند در صندوق انداختم و با تمام قوا یک‌راست رفتم توی حمام.

درراه خداوند چیزی به دیگران کمک کنی خداوند ده برابر آن را به ما می‌دهد.


امیر حسین شبیهی/ 14ساله

کانون پروروش فکری کودکان و نوجوانان آزاد شهر -استان گلستان