پایی برای زهرا
امید
دیگر لباس تمیزی برایم نمانده. تمام آنها را در این چند روز پوشیدهام.
هرروز حداکثر دو بار مراسم «مم مم شو» را در روستا با خانم معلم اجرا میکنیم اما باران خیالبند آمدن، ندارد. نمیدانم چرا؟
اگر اینطور پیش برود، محصول امسال برنج تمام روستاییان به باد فنا میرود و باید یک سال با عصبانیتها و بداخلاقیهای پدر ساخت. سال پیش، کمی برداشت کرده بودیم خواهش میکنم این باران بند بیاید تا برای زهرا با پول برنج یک .........
پایی برای زهرا
دیگر لباس تمیزی برایم نمانده. تمام آنها را در این چند روز پوشیدهام.
هرروز حداکثر دو بار مراسم «مم مم شو» را در روستا با خانم معلم اجرا میکنیم اما باران خیالبند آمدن، ندارد. نمیدانم چرا؟
اگر اینطور پیش برود، محصول امسال برنج تمام روستاییان به باد فنا میرود و باید یک سال با عصبانیتها و بداخلاقیهای پدر ساخت. سال پیش، کمی برداشت کرده بودیم خواهش میکنم این باران بند بیاید تا برای زهرا با پول برنج یک ویلچر بخریم. فقط این چند روز دراز کشیده و به پنجره زل زده و کاری انجام نداده. به خاطر بیپولی پدر نمیتوانیم او را عمل کنیم.
سالها پیش، زمانی که باران چمنهای یکی از تپههای ده را قلقلک داد و گلی کرد، من با زهرا مسابقه دو گذاشتم موقع دویدن پای زهرا دررفت از تپه سرازیر شد پاهای زهرا به خاطر دویدن با من دیگر حرکت نکرد اما من تصمیم گرفتم، وقتی باران بند آمد زهرا را سوار فرغون کنم و ببرم بالای کوه، فریاد بزنم تا خدا از آن بالا صدایم را بشنود. از او نمیخواستم پای زهرا را خوب کند. من فقط از او یک ویلچر میخواستم. چشمان زهرا پر از حسرت شده حسرت اینکه با ما بیاید و مراسم مم مم شو را اجرا کند. او میخواست از خانهها گردو و تخممرغ بگیرد و مثل ما بچهها پا بر روی گلها بکوبد و بگوید «باران برنجمان دارد از بین میرود، قطع شو، قطع شو.»
به نظرم خدا صدایمان را شنیده بود باران داشت کمکم قطع میشد امسال هم برنج زیادی نخواهیم داشت. پدر و مادر بیشتر در شالیزار هستند. باید امروز دل به دریا بزنم و کارم را انجام دهم.
به زهرا کمک کردم تا لباس گرمی بپوشد او را بغلم کردم و توی فرغون گذاشتم گفتم که چه فکری دارم ولی به نظر او این کار شدنی نیست.
وسطهای راه کوه پر از سراشیبی بود. دریکی از این سراشیبیها فرغون از دستم دررفت و زهرا روی زمین افتاد و سروصورتش گلی شد. درحالیکه گریه میکرد، گفت «محمد، این کار شدنی نیست. من تا آخر عمرم پایی نخواهم داشت» ولی انگار من گوشی برای شنیدن این حرفها نداشتم و دوباره به راهم ادامه دادم. چند بار دیگر هم زهرا از فرغون افتاد. دیگر به هقهق افتاده بود. او میگفت «من مادر را میخواهم. من پدر را میخواهم. من هیچ پایی نمیخواهم.»
کمکم داشت شب میشد و ما مجبور به برگشتن شدیم. خستگی از چهرهی پدر مادر میبارید. تلویزیون هم روشن بود ولی کسی به آن توجهی نداشت. روی تلویزیون نوشتهشده بود: حرم امام رضا. یکلحظه نمیدانم چه شد ولی اضطرابم خودبهخود از بین رفت و بغض همیشگی دست ازسرم برداشت. آن شب خوشحال بودم و راحت خوابیدم. وقتی بیدار شدم، پدر مادر در خانه نبودند. زهرا هم بیدار بود. بدون اینکه صبحانه بخورم همان کار دیروز را کردم ولی در هر سراشیبی، زهرا روی زمین میافتاد. صدای گریهی زهرا من را هم به گریه انداخت. زهرا میگفت «محمد من فهمیدم که خدا هرکسی را که دوست ندارد، پایش را از او میگیرد، پس چرا خودت را بهزحمت میاندازی» زهرا خسته شده بود. باز به خانه برگشتیم.
ناراحتی از درودیوار خانه آویزان شده بود. تصمیم گرفتم فردا سنگ در فرغون بگذارم و از کوه بالا بروم تا شاید بتوانم زهرا را هم از کوه بالا ببرم. صبح که بیدار شدم هر چه سنگ بود داخل فرغون ریختم و شروع به بردن آن به بالای کوه کردم. هر دفعه سنگها را در سراشیبیها روی زمین میریختم ولی با هزار سختی خودم را به قلهی کوه رساندم. آن لحظه چقدر خوشحال بودم. سنگها را خالی کردم و دواندوان بهطرف خانه رفتم. به زهرا گفتم که توانستم بالای کوه برسم و قرار شد فردا باهم برویم.
صبح شد. دم در پر بود از گونیهای برنج. وقتی به چشمان زهرا نگاه میکردم یاد آلوهای باغ مادربزرگ افتادم. او بعضیاوقات دربارهی امام رضا گفته بود و چند بار هم به حرم ایشان رفته بود. من هم دوست داشتم به آنجا بروم اما روستای خان بابای رشت کجا و مشهد کجا! راستش پدر برای زهرا یک ویلچر میخرید بهاندازهی یک دنیا برایم کافی بود.
راه افتادیم با هزار سختی، کمکم به بالای کوه رسیدیم تمام دشت زیر پایمان قرار گرفت ولی متوجه نشدم که زهرا خوشحال نیست. او گفت «شادی تو بیهوده است. من نه پا خواهم داشت نه ویلچر!»
باید شروع میکردم، به بالای سنگی رفتم به آسمان نسبتاً آبی زل زدم و شروع کردم به فریاد: «خدایا، به فرشتههایت بگو تا برای زهرا یک ویلچر پست کنند. ای امام رضا تو در گوش خدا بگو که من از او چه میخواهم. من در تکه کاغذی نوشتهام که برای خواهرم ویلچر برسان و رویش نوشتهام مقصد: چپ، راست، مستقیم، حرم امام رضا. آن را برایت موشک میکنم و به باد میگویم تا آن را به دستت برساند» و همین کار را کردم. موشک رفت. پیچ تاب خورد و به راهش ادامه داد تا وقتیکه دیگر ندیدمش.
تصمیم گرفتم تا به خانه برگردیم. پس از چند روز از مادر شنیدم که فردا مادربزرگ پیش ما میآید. آنقدر خوشحال بودم که زهرا را بغل کردم و دور اتاق چرخاندم.
از همان دور گونههای تپلش، شیرین به نظر میرسید. موهای سفیدش از روسری سبز با زمینهی آبی بیرون زده بود. لباسش هم مثل دیوار اتاقمان طوسی بود. مثل همیشه هم که بقچه به دست بود میگفت «هیچچیز جای این بقچهها را نمیگیرد» آخ که چه قدر دلم برای او تنگشده بود. او مثل همیشه پیشانیام را یک ماچ آبدار کرد و رفت سراغ زهرا. او را در بغل گرفت پاهای سردش را نوازش کرد و با او دربارهی کارهایی که انجام داده حرف زد.زهرا قبل از اینکه حرفش را بزند پریدم وسط و گفتم «مادر جان زهرا دیگر نقاشی نمیکشد دوست ندارد با برهها بازی کند فقط در خانه نشسته و به پنجره زل زده خیلی هم کمحرف شده» دانهای اشک از گونههایش روی دستش چکید اشک روی دستش را پاک کرد زهرا در بغل گرفت من میدانم که او چه قدر ناراحت است.
مادر جان پس از آرام شدن بقچهاش را برمیدارد. بقچهاش پر بود از آلوچه. مادر جان به من گفت که بروم بشقاب بیاورم و شروع به خوردن آلوچهها کردیم. تا حالا هم نمیدانم، چرا این آلوچهها را به چشمان زهرا شبیه میکنم.
وقتی زهرا خوابید، مادر جان آهسته به من گفت «تو بهترین برادر برای زهرا هستی. من میدانم کاری برای او کردهای» احساس سبکی کردم و شروع به گفتن کردم. از بردن زهرا به بالای کوه تا موشک کردن خواستهام برای امام رضا. وقتی حرفم تمام شد مادر جان نتوانست جلوی خود را بگیرد و شروع به گریه کرد. پس از چند دقیقه گفت «آفرین محمد. در قصه ضامن آهو هم پسر شکارچی توان راه رفتن را نداشت و دستان امام رضا باعث شفای او شد. مادر این پسرک همیشه به او امید میداده.» جواب نامهات را کسی نمیدهد بلکه باید خودت جواب نامهات را بدهی. میدانی جواب نامهات چیست؟ امید دادن به خواهرت. زهرا دیگر خندهای بر لب ندارد چون فکر میکند بدون پا زندگی برایش بیرنگ است. او دیگر برای بافتن گیسهایش شوقی نشان نمیدهد. از همه مهمتر، بهترین سرگرمی خودش را از یاد برده. تو باید به خواهرت کمک کنی تا به زندگی امیدوار باشد. پس از شنیدن این حرفها از زبان مادر جان، احساس کردم که باید مراقب زندگی زهرا باشم و او را از این ناامیدی بیرون بکشم. باید به او یادآوری کنم که نقاشی بکند.
زهرا از خواب بیدار شد. تلویزیون روشن بود و در آن مستندی دربارهی امام رضا میداد. در دلم به ایشان گفتم از شما متشکرم آقا زهرا حرفی نمیزند مادر جان کنار سماور نشسته است و چای میخورد. از پشت عینک دایرهایاش به من اشاره کرد که شروع کنم نفس عمیقی کشیدم به زهرا گفتم که نقاشی بکشد، آنهم مادر جان را. زهرا سرش را به علامت نه تکان داد. مادر جان که حرفهایمان را میشنید گفت محمد من حرف خوبی زد؛ «محمد جان برو و مداد و دفتر بیاور» سریع وسایل نقاشی را آوردم زهرا شوقی برای انجام این کار نداشت ولی به اصرار مادر جان، مداد را دست گرفت و چشم مادر جان دوخت. پس از چند دقیقه نقاشی زهرا تمام شد ولی رنگ نزده بود. مادر جان گفت «نقاشیهای زیبا باید رنگی باشند. تو باید به تصویرت روح ببخشی زهرا نقاشیاش را رنگ کرد.» در همین لحظه صدای درآمد پدر و مادر از شالیزار برمیگشتند. من به آنها سلام کردم و گفتم «زهرا برای بار دیگر نقاشی کشید...نگاه کنید چقدر زیباست» وقتی مادر نقاشی را دید، معلوم بود خستگی از تنش دررفت و با آن صورت ککمکیاش که گلی شده بود، لبخندی طولانی زد.پدر هم با آن صورتی که دریای عرق بود؛ خندهای کرد که تابهحال ندیده بودم. مادر جان هم لبخند زد و به زهرا نگاه کرد. مطمئنم امید کارش را کرده بود حتماً، امام رضا طور دیگری خواستهی مرا به گوش خدا گفته بود.
نگار سلیمانی /13ساله
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ادربیل _ استان اردبیل