والعصر

بند کفش

دسته : عاطفی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٢ تا ۱۶ سال

............پایین تر مردم جمع شده بودند. دست هر کدام یک بستنی بود. چادر مامان را کشیدم. گفتم: مامان اونجا بستنی می دن. لحظه ای نگاه کرد و باز به ویترین طلاها نگاه کرد. چادرش را کشیدم مامان اونجا بستنی می دن. بریم تا تموم نشده........

شرح داستان

والعصر....

فردا عصر

صدای مداحی از بلندگوی بازار بلند بود. نمی دانم دست می زدند یا سینه. اما از بین کلمات «گل نرگس» را می فهمیدم و یک چیزی که پشت سر هم می خواندند: ترانا و نراک. نور لامپ های رنگ وارنگ رشته شده در بازار روی شیشه های تمیز ویترین ها و نور مغازه ها می درخشید و چشمک می زد. چشمانم را ریز و درشت می کردم. نورها سرریز می شدند پشت چشم و پلک هایم و قایم باشک بازی می کردند. بند کفشم با حرکت پایم این طرف و آن طرف تاب می خورد. چسب کفشم دیگر خراب شده بود و کفشم را توی پایم نگه نمی داشت. پایم از کفش بیرون می آمد.هر چه انگشتان پایم را محکم تر به کفش می چسباندم باز موقع راه رفتن، تالاپی از پایم می افتاد.

 اگر این کفش ها نبودند می شد با لامپ ها و شرشره های رنگی آویزان بازی کرد. مادر پشت ویترین طلافروشی بود. همه جای ویترین برق می زد. پشت مغازه های طلا فروشی همیشه می ایستاد. وقت خوبی برای بازی و استراحت بود. می دانستم که مامان حتما می ایستد. پایین تر مردم جمع شده بودند. دست هر کدام یک بستنی بود. چادر مامان را کشیدم. گفتم: مامان اونجا بستنی می دن. لحظه ای نگاه کرد و باز به ویترین طلاها نگاه کرد. چادرش را کشیدم مامان اونجا بستنی می دن. بریم تا تموم نشده. مامان از ویترین دل کند. خم شدم و سعی کردم محکم بند چسبی کفش را فشار دهم . به طرف جمعیت رفتم. دوباره چسب ها رها شدند و کفش هایم لق می زد. گفتم: مامان برام کفش نمی خری؟ مامان نگاهی به کفش هام انداخت و حرفی نزد. جلوتر رفتم. اگر بستنی ها تمام می شد دلم می سوخت. به دو رفتم. جمعیت دور یک مرد حلقه زده بودند یک ماشین یخچال دار هم کنارش بود. داد زد دیگه تموم شد. دیگه نیاین. چشمم به چند تا بستنی دست مرد بود. دست ها شتابان یکی یکی را می بردند. سرعتم را بیشتر کردم یکدفعه بند کفش رفت زیر پایم و محکم خوردم زمین. دور و بر را نگاه کردم. خجالت کشیدم مامان نبود. گریه ام گرفته بود. یکی دستم را گرفت. نگاهش کردم. مرد جوانی بود. دستش یک بستنی بود. کمک کرد بلند شوم. بستنی را به سمتم گرفت. خجالت کشیدم. مهربان خندید و گفت: بگیر سهم توست. بستنی را گرفتم. به عقب نگاه کردم. مادرم را دیدم. چادرش را گرفتم و گفتم: مامان خوردم زمین. اون آقا بلندم کرد... مامان کی برام کفش می خری؟ مامان سرعتش را بیشتر کرد و آهسته گفت: فردا عصر


عزت صدیقی لویه  / كارشناس ادبی

کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مشهد - خراسان رضوی