آدم برفی

معنی زندگی؟

دسته : عاطفی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : فانتزی
گروه سنی : ۱٢ تا ۱۶ سال

دخترک فریاد زد مامان اون آدم برفی داره کوچک میشه .......

شرح داستان

آدم برفی

دخترک فریاد زد مامان اون آدم برفی داره کوچک میشه من میرم توی حیاط عروسکم رو بردارم .

دخترک از خانه بیرون آمد ، آدم برفی فکر کرد ، الان می آید من را همراه عروسکش به خانه شان می برد ، حتماً آنجا خیلی سرد است که آنها هیچ وقت کوچک نمی شوند .دخترک با قدم هایی تند تا نزدیک آدم برفی پیش رفت ، آدم برفی سعی کرد راست بایستد و لی دخترک از کنار آدم برفی گذشت ، عروسکش را برداشت و به سوی خانه دوید . همانطور که می دوید آهی کشید و گفت خیلی کوچیک شده ، دیگه به درد نمی خوره . آدم برفی با لحنی غمگین که با همیشه تفاوت داشت گفت : من هم یک زمانی بزرگ بودم ، خیلی بزرگ اما کم کم کوچیک شدم .

- آدم هر وقت کوچیک بشه ، دیگه آدم ها نباید بهش توجه کنند ؟

- درخت با همان لحن خشک و رسمی همیشگی خیلی کوتاه و مختصر گفت نمی دونم .

آدم برفی به زمین نگاه کرد ، حالت نگاه کردنش هم فرق داشت ، پر از اندوه بود و با صدایی لرزان گفت این ها رو نگاه کن چقدر زود فرار کردند حتی یکم هم مقاومت نکردند .

- کیا !

- همین ... همین برفهای روی زمین ، خیلی کمند و تازه روشون کلی ردپاست ، برف سفیده ولی اینها کثیفن .

به خورشید نگاهی کرد ، به آرامی گفت دیگه خسته شدم ، هوا خیلی گرمه کاش حداقل این پارچه رو از دور گردنم بر می داشتن ، با این یک جوری شدم ، اذیتم می کنه .

از داخل خانه صدای رادیو می آمد مردی با صدایی خش دار که گویی سعی می کرد با نشاط باشد فریاد زد : زندگی یعنی چی ؟ آدم برفی با صدای اندوهگین و لرزان گفت :

- درخت زندگی یعنی چی ؟ یعنی گذر زمان و کوچیک شدن ؟ و بعد هیچکس بهت توجه نکنه ! بعد یه چیزی مثل دایره که از خودت کوچیک تر باشه از بین ببرتت ؟

دوباره به خورشید نگاهی کرد و گفت : یک روز ی میام ... یک روزی میام ...

- اما تو نمی تونی برگردی ، بعد به زمین اشاره کردو گفت تو داری کوچیک میشی ، آب میشی ، بعد دیگه هیچ اثری ازت باقی نمی مونه .

درخت لبخند بی رحمانه ای زد او از آدم برفی متنفر بود ، از همان روزی که برای اولین بار زیباترین شاخه هایش را انتخاب کردند و بریدند برای آدم برفی . اوایل سعی کرد مدام به خودش بگوید : تو یک درختی ازش متنفر نباش ، تو فقط یک درختی . اما حالا به همان اندازه ای که با دیگران مهربان بود از آدم برفی متنفر بود . آدم برفی نگاهی به خورشید و نگاهی به چاله آب انداخت من یک روز بزرگ بودم ... خیلی بزرگ ... بزرگتر از همین دایره ای که الان داره من رو از بین می بره .

                                                                هلیا سادات حسینی/ 13 ساله

 مرکز 4 کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان مشهد - خراسان رضوی