لبخند گل رز بر روی قوری
در يك خانه خيلي زيبا پيرزن ثروتمندي زندگي مي كرد خانه پيرزن پر از وسايل گران قيمت بود. از وسايل تزئيني گرفته تا وسايل گران قيمت داخل آشپز خانه و وسايل پذيرايي .
از همه زيباتر سماوري بود كه در روي ميز خيلي شيك و لوكس قرار داشت.بر روي سماور يك قوري بود كه برعكس بقيه وسايل خيلي ساده بود. ساده ي....ساده
به خاطر همين سادگي بقيه وسايل ها به او مي خنديدند و او را مسخره ميكردند. قوري بيچاره از اين موضوع خيلي ناراحت مي شد.صداي خنديدن و مسخرهكردن وسايل توي سرش مي پيچيد و گريه مي كرد.و با خودش ميگفت: «خدايا چرا من اين قدر بد شانسم؟چرا منو اين قدر ساده آفريدي؟ اصلا چرا من بايد قوري باشم ؟اونم از نوع سادهاش؟چرا اسمم را قوري گذاشتند؟خب اين همه اسم تو دنيا بود بايد از بين اين همه قوري بودن نصيب من بشه؟»
قوري اين حرفها رو با خودش ميگفت که صدايي شنید زير چشمي نگاه كرد و ديد پيرزن به طرف آشپزخانه ميآيد. قوري فكر كرد وقت دوش گرفتن است.حدس قوري درست بود.
پيرزن.به طرف ميز رفت و قوري را برداشت و شست و بعد از چاي دم كردن قوري را روي سماور گذاشت.
قوري خيلي خوشحال شد .از اين كه بعد از مدتها دوباره روي سماور برگشته بود. براي قوري هيچ جايي گرم ونرمتر از روي سماور نبود.نفس عميقي كشيد،آرامش خاصي در وجودش حس ميكرد احساس غرور ميكرد سرش را بالا گرفت و به دور و برش نگاه كرد. صداي پچ پچ و مسخره كردن دوباره به گوش میرسید. باز هم همان حرفها و همان خندهها، سرش را پايين انداخت .
فكر ميكرد كه چگونه ميتوانم خودم را از اين وضع نجات بدهم؟بايد چه كار كنم كه بقيه مسخرهام نكنند؟ دستهاي سرد پيرزن را که روي تنش حس كرد از افكار خودش بيرون آمد.
پيرزن قوري را از روي سماور برداشت وبا يك فنجان داخل يك سيني گذاشت وبا خودش به حياط خانه برد. و روي ميزي كه توي حياط بود گذاشت.و خودش هم روي صندلي نشست.
حياط خانه پيرزن خيلي بزرگ وزيبا بود.در هر گوشه وكنارش گلهايي با رنگ ونوع هاي مختلف وجود داشت.پيرزن از روي صندلي بلند شد.و رفت و يك شاخه گل رز چيد وداخل گلداني كه روي ميز بود گذاشت.
قوري تا چشمش به گل رز افتاد با خودش گفت:«واي چه گل قشنگي! چه عطر بويي! چه رنگ سرخي! » قوری به خودش که آمد ديد گل رز دارد به او نگاه ميكند.براي چند لحظه نگاه گل رز و قوري به هم گره خورد. قوری سرش را پايين انداخت. خجالت كشيد ميخواست خودش را از نگاه گل رز مخفي كند.ولي هيچ جايي براي مخفي شدن نبود.
با خودش گفت: « اين چه بد شانسي از من كه هر كجا ميروم بقيه از من بهتر و قشنگتر هستندكاش اصلا ساخته نميشدم.كاش از دست پيرزن بيفتم بشكنم. منتظر ماند و آماده شد تا گل رز هم مانند بقيه مسخرهاش كند.
صدايي شنید با خودش گفت: «اي قوري زشت آماده باش آمادهي مسخره شدن ،آمادهي سرزنش وتوهين، اصلا تو بايدهميشه براي اين چيزها و اين حرفها واين پچپچها آماده باشي!»
سرش را بالا گرفت گل رز گفت :« سلام قوري زيبا.چرا هر چه صدايت ميكنم جواب نمي دهي؟»
قوري با تعجب به دور وبرش نگاه كرد و با خودش گفت:« قوري زيبا ! يعني پيرزن هم از من بدش اومده و يك قوري ديگه خريده؟!»
ولي هرچه نگاه كرد قوري ديگري نديد. با خودش گفت:«چي شده ؟شايد من ..»
خيالاتي شدم. دوباره به گل رز نگاه كردتا ببيند كه او چه ميگويد؟گلرز به او لبخند زد وگفت:« چي شده ؟ چرا هيچي نمي گويي؟»
قوري گفت:« با من هستي!»
گل رز گفت:« بله قوري زيبا. قوري گفت :من ! زيبا ! تو هم ميخواهي من را مسخره كني؟»
گل رز گفت :مسخره ! نه من تو رو مسخره نكردم. چرا اينطوري فكر ميكني؟»
قوري گفت : «آخه بقيه هميشه من را مسخره مي كنند و به من ميخندند. و بعد گريه كرد.»
گل رز گفت : «آخه چرا بقيه مسخرهات ميكنند؟ تو چه مشكلي داري ؟»
قوري بغضش تركيد و صداي هق هق گريهاش بلند شد. نتوانست چيزي بگويد. گل رز ناراحت شد آهي كشيد و گفت :«گريه نكن قوري زيبا . حرف بزن و بگو كه چي شده ؟ شايد من بتوانم كمكت كنم .»
قوري كمي جا به جا شد وگفت : «نه هيچ كس نميتواند به من كمك كند . هيچ كاري از دست تو بر نمي آيد . آخه چطوري تو مي خواهي به من كمك كني ؟»
گل رز دوباره اصرار كرد و گفت :« شايد من نتوانم كاري برايت انجام بدهم. شايد نتوانم مشكلت رو بر طرف كنم .ولي...»
قوري با چشمان اشك آلود به گل رز نگاه كرد و گفت :« آخه من يك قوري سفيد و سادهام .بقيه هر كدام يك طرح زيبا و يا يك نقاشي قشنگي روي تنشون دارند. آنها آنقدر زيبا و قشنگ هستند و به زيبايي وقشنگي خودشان مينازند. ولي من چي ؟ من فقط يك قوري سادهام .نه طرحي نه گلي نه رنگي .هيچي ندارم. حالا فهميدي كه چرا بقيه مسخرهام ميكنند؟ چرا من ميگويم هيچكس نميتواند مشكلم را برطرف كند؟»
گل رز دستانش را به طرف قوري دراز كرد و گفت:« ميداني تو مانند چه چيزي هستي؟ قوري گفت: نه من هيچي نيستم من فقط يك قوري سفيد و ساده ام. »
گل رز گفت:« همين، سفيدي و سادگيات مهم است به اطرافت نگاه كن ببين كسي يا چيزي را مثل خودت سفيد وساده ميتواني پيدا كني؟»
قوري به اطراف حياط نگاه كرد و دوباره اشك توي چشمانش جمع شد.
گل رز گفت:« چي شده باز كه دوباره ناراحت شدي؟ قوري همانطور كه سرش پايين بود گفت:« هيچي! »
گل رز گفت: « ميداني يكي از خوبيهاي تو چيست؟ قوري گفت: خوبي؟! كدام خوبي؟ »
گل رز گفت: اين كه .......»
و خودش را خم كرد و صورت قوري را بوسيد. قوري فرياد زد: « نه نزديك من نشو. من خيلي داغم و ميسوزي ولي ديگر دير شده بود گل رز به قوري چسبيده بود. قوري دستش را روي گل گذاشت و او را نوازش كرد و گفت: « واي اي گل رز زيبا! مگر تو نميدانستي كه من داغم؟چرا اين كار را كردي؟»
جسد بي جان گل هيچ تكاني نميخورد و چیزی نميگفت . به آرامي بر روي ميز افتاد.
اشكهاي قوري ميريخت و صداي هق هق گريهاش در فضا پيچيده بود. ساعتي گذشت. قوري از بس كه گريه كرده بود ديگر سرد شده بود. پيرزن خواست تا چايي ديگر براي خودش بريزد اما وقتي ديد چاي داخل قوري سرد شده قوري و فنجان را داخل سيني گذاشت تا به آشپزخانه ببرد.
جسد بي جان گلرز همچنان بر روي ميز افتاده بود قوري نگاهي ديگر به گل رز انداخت و گفت: «خداحافظ اي گل زيبا و مهربان من. كاش زودتر به تو مي گفتم كه نبايد به من نزديك شوي كاش زودتر ميگفتم كه من داغم ،كاش تو را نميديدم كاش دلت براي من نمي سوخت .»
قوري اشكهايش را پاك كرد تا يك بار ديگر خوب گل رز را ببيند . گل رز به او لبخند ميزند با تعجب فكر کرد چرا گل رز لبخند ميزند؟! معني لبخند او چيست؟
وقتی وارد آشپزخانه شد همه با تعجب به او نگاه ميکردند و با يكديگر پچ پچ ميکردند ميخواست به پچپچهاي آنها گوش ندهد ديگر حرفهاي آنها برايش هيچ اهميتي نداشت دلش پر از غصه بود و چهرهي زيباي گل رز از جلوي نظرش نميرفت اما صداي آنها آنقدر بلند بود كه ناخواسته به گوشش ميرسيد انگار حرفهاي آنها چيز ديگري بود!
برخلاف ميلش گوشهايش را تيز كرد ديد باز هم دارند به او نگاه ميكنند با صداي بغض آلود گفت:« بسه ديگه! نميخواهم چيزي بشنوم ديگر حرفهايتان برايم هيچ اهميتي ندارد. آره من زشتم، سادهام و هيچ نقش و رنگي ندارم. دست از سرم برداريد من به خاطر حرفهاي شما و مسخره كردنهايتان بهترين دوستم را از دست دادم. واي ! چه كاري كردم » و با صداي بلند گريه كرد.
ولي آنها به او گفتند:«معلوم هست چي داري ميگويي؟ ما كه حرفهاي تو را نميفهميم ما فقط ميخواستيم بگوييم كه چقدر زيبا شدهاي اين گل رز زيبا روي صورتت خيلي قشنگ است.چه كار كردي؟ اين گل رز روي صورتت را از كجا آوردي؟»
قوري كه دهانش از تعجب باز مانده بود به سرعت سرش را برگرداند و خودش را در آينه نگاه كرد باورش نميشد كه چه ميبيند. نقش يك گل رز زيبا بر روي صورتش بود كه لبخند ميزد.