خدای ستاره ها

دسته : اجتماعی

يكي بوديكي نبود،غيرازخداي مهربون هيچكس نبود.درروزگاران قديم كه نه،درروزگاران جديدهم كه نه،درهمين روزگاران،پسركوچولويي بود به نام كيان،او خيلي شيطون و بازيگوش بود و مي خواست همه چيز را كشف كند.يك روز كيان از مادرش پرسيد: «مامان خدا كيست؟»

مادرش به او گفت : كيان جان ،خدا كسي است كه جهان و انسان ها را آفريده است. كيان به مادرش گفت: يعني من رو هم خدا آفريده؟ مادرش گفت: آره پسر گلم .كيان گفت: پس چرا من خدا رو نمي بينم؟مادرش گفت: پسر گلم هيچكس خدا رو نمي بيند ولي خدا هميشه هست.

كيان گفت : خدا چطوري ما رو آفريده ؟!

مادرش گفت : واي كيان جان!! چقدر سئوال مي پرسي.. بسه ديگه خسته شدم چقدر ديگه بايد به سئوالاي تو جواب بدم ها؟؟!! در ده دقيقه تو صد تا سئوال پرسيدي بسه ديگه زبونم مو درآورد.

كيان گفت: آخه مامان من ميخوام بدونم كه...

هنوز حرف كيان تموم نشده بود مادرش حرف او را قطع كرد و گفت :هيس! نمی خوام يك كلمه ي ديگه بشنوم !

شرح داستان


كيان گفت: اصلا ميدوني چيه؟ مامان من ديگه تو رو دوست ندارم. چون تو ميدوني خدا كيه اما نميخواي به من بگي، اصلا خودم خدا رو پيدا مي كنم.

كيان رفت و روي تختش نشست و شروع كرد به گريه كردن كه يك دفعه به ياد حرف مادرش افتاد كه گفته بود: «خدا همه جا هست.»

كيان با خودش گفت: اگه خدا جهان را آفريده پس شايد آسمون رو هم خدا آفريده !! با خودش گفت: اگه من بتونم برم توي آسمون شايد از ستاره ها بتونم بپرسم خدا كيست و كجاست؟!.

پس منتظر ماند تا شب شود، شب كه شد ؛يواشكي از پله ها بالا رفت تا به پشت بام رسيد. همان جا نشست و به آسمان نگاه كرد و ستاره ها را ديد كه از آن بالا چشمك مي زنند.او دستش را دراز كرد تا يكي از ستاره ها را بگيرد ولي هر چي سعي كرد نتوانست غمگين و ناراحت روي پشت بام نشست با خودش فكر مي كرد كه چرا نمي تواند به نزديك ستاره ها برود و يكي از آن ها را بگيرد! او در همين فكر بود كه خوابش برد.

خواب مي ديد كه يكي از ستاره ها پايين آمد و او را صدا زد و گفت:  كيان پاشو من ستاره ام . پاشو هر سئوالي كه داري از من بپرس.

كيان با تعجب به ستاره نگاه كرد و گفت: تو از كجا ميداني كه من از تو سئوال دارم؟

ستاره گفت: ما ستاره ها تو را از آن بالا مي بينيم و حالا من اين جا هستم كه به سئوال هاي تو جواب بدم و از اين جا سئوال هاي كيان شروع شد.

كيان به ستاره گفت : چرا شما در آسمان هستين؟! چرا نور دارين؟! چرا چشمك ميزنين؟! چرا من نميتونم پيش شما بيام؟! چرا من نميتونم ستاره باشم؟!

ستاره گفت: چرا تو دوست داري ستاره باشي؟

كيان گفت: چون ستاره ها در آسمانند و خيلي زيبا هستند، چون نور دارند و چون از آن بالا بهتر مي توانند خدا را ببينند و با او حرف بزنند. خب منم ميخوام خدا را ببينم و با او حرف بزنم.

ستاره به كيان گفت : كيان جان چرا فكر ميكني وقتي بياي پيش ما يا اگه ستاره باشي ميتوني خدا را ببيني و يا با او حرف بزني؟

كيان گفت : چون شما در آسمان هستيد خدا هم در آسمان هست. ستاره گفت : تو اگر به دنبال خدا هستي لازم نيست كه ستاره باشي ميتوني ماه باشي، خورشيد باشي، ابر باشي، باران باشي، برف باشي. تو فكر ميكني فقط چيزهايي كه در آسمان است به خدا نزديك است؟

كيان گفت : نميدونم !! من فقط ميدونم كه خدا در آسمان است.

ستاره گفت: ببين كيان جان خدا خيلي بزرگ است و مي تواند در همه جا باشد خدا ما ستاره ها را آسمان را، خورشيد و ماه و ابر و باران و برف و هر چه كه در آسمان است را آفريده است تا شما انسان ها بهتر و راحت تر زندگي كنيد و ما فقط يك آفريده هستيم از آفريده هاي خدا، مثل شما انسان ها و هر چه كه در روي زمين وجود دارد.

كيان به ستاره گفت: تو هم مثل مادرم نمي خواهي جواب من را بدهي من خودم ميدانم خدا در آسمان است من مي خواهم ستاره بشوم و از آن بالا خدا را ببينم.

ستاره گفت : باشه پس آماده باش!

هنوز حرف ستاره تموم نشده بود كه كيان خودش را در آسمان مانند يك ستاره ديد. به دور و برش نگاه كرد و چيزي به جز ماه و ابر و ستاره ها چيز ديگري نمي ديد. كيان از ستاره پرسيد : خب من كه چيزي نمي بينم پس خدا كجاست؟! منكه ميگم خدا قايم شده و داره باهام قايم باشك بازي ميكنه من ميرم پيداش كنم.

ستاره گفت: كيان جان خدا قايم نشده فقط تو او را نمي بيني. كيان گفت : چرا من ميرم پيداش كنم.

كيان به طرف ماه رفت و گفت: تو خدا را نديدي؟

ماه گفت : نه كيان خدا كه ديده نميشه. كيان گفت: نه تو داري دروغ ميگي تو خدا را پشت خودت قايم كردي! ماه چرخي زد تا كيان پشتش را ببيند وقتي كه كيان پشت ماه را ديد گفت : پس خدا كجاست؟

ستاره به طرف كيان آمد و گفت: كيان جان من كه گفتم خدا همه جا هست ولي ما نمي توانيم او را ببينيم كيان ناراحت شد و گفت:من ميخوام برم خونه مون پيش مامان وبابام.

ستاره گفت: باشه چشماتو ببند. كيان چشماشو بست. ستاره گفت:حالا چي مي بيني؟كيان گفت:هيچي نمي بينم.ستاره گفت:چطور ممكن است؟ اين همه ستاره را كه در اطرافت است نمي بيني؟

ماه گفت:من رو هم نمي بيني؟من كه به اين بزرگي وپر نور هستم وشب ها با نور خودم همه جهان را روشن مي كنم را هم نمي بيني؟آخر اين چطور ممكن است؟

كيان گفت: نه نمي بينم.وقتي چشمام بسته است چطوري ميتونم ببينم؟

ماه وستاره با هم گفتند:اره تو نميتوني مارو ببيني،ولي ما هستيم ،وجود داريم و داريم باتو حرف مي زنيم وتو حرفهاي ما رومي فهمي وداري با ما حرف ميزني . درسته؟

كيان گفت: اره درسته.ستاره گفت:پس حالا فهميدي كه چرا نميتوني خدا رو ببيني؟كيان گفت:نه چرا نميتونم خدارو ببينم؟

ستاره گفت:چون خدا ديدني نيست.تو بايد خدا رو حس كني وبفهمي.بااين كه خدا ديده نميشه ولي به تو خيلي نزديك است. خدا در قلبت است وتو بايد خدا را با تمام وجودت حس كني.

كيان گفت:چطوري خدا رو حس كنم؟ستاره گفت:وقتي كار خوبي انجام ميدي،يا به كسي محبت مي كني،يا وقتي ديگران را دوست داري،يا وقتي كسي رو اذيت نكني،يا وقتي به گل ها آب ميدي،يا وقتي حيوانات رو آزار ندي،يا وقتي به حرف مامان وبابات گوش بدي ،ياوقتي خواهر وبرادر ودوستانت رو دوست داشته باشي و ناراحتشون نكني،يا وقتي به كسي كه نياز داره كمك كني اون موقع ميتوني خدا رو حس كني.

كيان با شنيدن حرف هاي ستاره به فكر فرو رفت وديگه هيچي نگفت.انگار داشت خدا رو حس مي كرد ومي ديد.قلبش از هميشه تندتر مي تپيد و درچشمانش برقي خاص ديده مي شد .دنيا به نظرش از هميشه زيبا و روشن تر بود .به هر كجا كه نگاه ميكرد،نشانه هايي ازوجود خدا مي ديد.

دستانش را باز كردتا ستاره را در آغوش بگيرد وببوسد كه با صداي مادرش از خواب بيدار شدكه مي گفت: كيان تو اينجا چيكار مي كني؟همه جا را دنبالت گشتم.خيلي نگران شدم.

كيان مادرش را در اغوش گرفت ومحكم فشرد وگفت:مامان خيلي دوستت دارم.وبه آسمان نگاه كرد وستاره ها ديد كه از آن بالا چشمك مي زدند.