زندگی من در دستان مهربان خدا

دسته : عاطفی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : فانتزی
گروه سنی : ۱٠ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : یگانه علیزاده

همه ي پدر و مادر ها بچه هايشان را دوست دارند و براي به دنيا آمدنشان لحظه شماري ميكنند پدر مادر ها خيلي مهربان هستند خيلي زحمت ميكشند از همه چيز خودشان دست مي كشند تا بچه هايشان خوشحال و راضي باشند و به آرزوهايشان برسند. من هم مانند بچه هاي ديگر هستم. پدر و مادرم من را خيلي دوست دارند و براي به دنيا آمدنم لحظه شماري كردند و همه تلاششان را مي كنند تا من خوشحال باشم ، راضي باشم و به ارزو هايم برسم.

شرح داستان

من هميشه دختري شاد و خنده رو هستم ولي زندگيم با بچه هاي ديگر فرق مي كند.زندگي من پر از سختي هايي است كه شايد هيچ كس نتواند آن را بفهمد،من در پشت اين قيافه ي شاد و خندان زندگي پر از غم دارم وبا مشكلاتي دست و پنجه نرم ميكنم كه هيچ وقت آن را به زبان نياورده ام. من هم مانند بچه هاي ديگر دوست دارم راه بروم، بازي كنم و خودم به مدرسه بروم هميشه افسوس مي خوردم كه چرا من نتوانم خودم به تنهايي يا با دوستانم به مدرسه بروم و هميشه بايد براي رفتن به مدرسه ، براي بازي كردن مشكلي داشته باشم و براي ديگران زحمت درست كنم.

من هميشه دلم مي خواهد كه با پاي خودم در كوچه و خيابانهاي شهر راه بروم . وقتي باران يا برف مي آيد به زير باران بروم و يا آدم برفي درست كنم. وقتي صداي اذان را بشنوم چادر سفيدم را سر كنم و براي خواندن نماز به مسجد بروم ، وقتي نزديك آمدن سال نو مي شود براي خريدن لباس نو به بازار بروم. دلم مي خواهد ماهي سفره هفت سين را من انتخاب كنم.

خلاصه آرزو هاي من هر چند خيلي كوچكند و شايد براي ديگران ارزشي نداشته باشد ولي براي من همين آرزو هاي كوچك و بي ارزش دست نيافتني است.

شب ها كه به آسمان نگاه مي كنم و آن همه ستاره ي درخشان را مي بينم كه از آن بالا  چشمك مي زنند با خودم مي گويم :(( كاش من هم يكي از اين ستاره ها بودم ،كاش آنقدر نزديك به خدا بودم كه خدا صداي من را مي شنيد و براي من يك كاري مي كرد،كاش مي توانستم من هم مانند اين ستاره ها با خدا حرف بزنم و از آرزوهايم و از مشكلاتم بگويم.))

هر وقت كه مي خواهم با خدا حرف بزنم بغض راه گلويم را مي گيرد نميدانم چه بگويم و از خدا چه بخواهم چون اين را ميدانم كه خدا از همه چيز آگاه است همه چيز را مي بيند و از خواسته هاي قلب همه خبر دارد.

من هيچ وقت اميدم را از دست نمي دهم و هميشه به آن روزي فكر مي كنم كه خوب شوم زيرا مي دانم كه خدا با من است،من را دوست دارد و به احوال بندگانش آگاه است.

شايد روزي بيايد كه راه درماني براي مريضي من هم پيدا شود . من همه ي درمان هاي مختلف را انجام داده ام ولي هيچكدام فايده ايي نداشته شايد بهتر شده ام ولي در راه رفتنم تاثيري نداشته است.

درمان هاي سخت و طاقت فرسا كه هميشه با من بودند و من با آنها تاكنون درگير بوده ام. سالهايي كه من با تلاش خستگي ناپذير خودم و پدر و مادرم همراه بوده است پدر و مادري كه هرگز دست از تلاش برنداشته اند و مرحله به مرحله در كنارم بوده اند تا من توانستم مداد دستم بگيرم ، بخوانم و بنويسم .

معلم كلاس اولم را هرگز فراموش نمي كنم زيرا اميد و تلاشش بي حد و اندازه بود.همه از ذهن و حافظه من تعريف مي كنند و مي گويند: توانايي هاي زيادي دارم و مي تواند به درس خواندن ادامه دهم. معلم هاي دلسوز و مهرباني داشته و دارم و براي موفقيت من هركاري از دستشان برآيد انجام مي دهند و من خيلي از اين موضوع خوشحالم، آنقدر خوشحال كه بعضي وقتها فراموش مي كنم كه مشكلي دارم و از اين همه مهرباني آنها سپاس گزارم.

دوستان مهرباني هم دارم .آنها در انجام كارهايم خيلي كمك مي كنند اكنون كه در حال تحصيل هستم و در سن 15 سالگي به سر مي برم هنوز هم نمي توانم به تنهايي راه بروم و نمي توانم به تنهايي از عهده كار هايم برآيم. حالا ديگر روي صندلي چرخ دار مي نشينم و همچنان در انجام كار هايم به كمك ديگران نياز دارم. مادرم ميگويد: (( وقتي دختر به سن 9 سالگي رسيد و وارد سن بلوغ شد، ديگر بزرگ شده است و بايد با دنياي خردسالي و بازي هاي آن دوران خداحافظي كند. ديگر بايد مسئوليت پذير باشد، و براي رسيدن به هدف هايش تلاش كند. مانند ماهي هايي كه براي رسيدن به مقصد برخلاف مسير رودخانه شنا مي كنند يا مانند مورچه ايي كه براي بالا بردن غذايش از ديوار تلاش مي كند و اگر بار ها شكست بخورد باز هم تلاش مي كند.))

اين حرف مادرم مرا ياد آن روزي ميندازد كه من براي تزريق آمپول به درمانگاه رفته بودم. وقتي مسئول تزريقات من را ديد گفت: (( تو هنوز خوب نشده ايي؟؟!!)). مادرم لبخندي زد و گفت:  نميدانم!!

او گفت: (( آن آمپول ها و سرم هايي كه تو ميزدي اگر يك فيل ميزد راه ميفتاد و تو هنوز به همين حالي؟!)) . بعد از زدن آمپول رفت و روي كاغذ چيزي نوشت و بعد به مادرم گفت: ((اين نوشته را هر روز برايش بخوانيد.))

وقتي به خانه رسيديم مادرم آن نوشته را برايم خواند، روي آن نوشته شده بود("مي خواهم ، مي توانم ، موفق مي شوم") اين نوشته و حرف مادرم روي من تاثير زيادي گذاشته است. من از آن روز تصميم گرفتم كه سعي و تلاشم را بكنم و هيچ وقت دست از آن برندارم چون اين را ميدانم كه خوب شدن من به تلاش خودم بستگي دارد.

مادرم هميشه مي گويد : (( تو اگر بخواهي مي تواني، بايد سعي كني، نبايد نااميد شوي، نبايد خدا را فراموش كني زيرا انسان نااميد از خدا دور است و انسان اميدوار با خداست. تو بايد اول از خدا كمك بگيري و اميد را در دلت زنده كني.))

من هم تصميم گرفتم كه همين كار را بكنم، تصميم گرفتم مثل تصميم كبري! و حالا سعي مي كنم تصميمي كه گرفتم عملي كنم و با انجام دادن آن همه را خوشحال كنم  مخصوصا پدر و مادرم ، خواهرم ، مادر بزرگ و همه ي كساني كه برايم زحمت كشيدند تا راه رفتن من را ببينند و همه ي كساني كه با شنيدن اين حرف كه من ميتوانم راه بروم خوشحال مي شوند، همه كساني كه برايم دعا كردند و همه ي معلم هاي مهربانم كه به من اميدواري دادند و تشويقم كردند.

از خداي بزرگ مي خواهم كه من را ياري كند براي رسيدن به هدفم، به من توانايي انجام اين كار ها را بدهد تا من پيش اين عزيزان شرمنده نشوم. به ياد اين شعر افتادم((خدايا چنان كن سرانجام كار/تو خشنود باشي و ما رستگار)).

من اصلا دلم نمي خواهد كه ناراحتي ديگران را ببينم، دلم نمي خواهد كه ببينم پدر و مادرم غصه مي خورند،دلم نمي خواهد كه سعي و تلاشم بيهوده باشد، دلم نمي خواهد بعد از اين همه سختي هاي كه كشيده ام هنوز هم نتوانم راه بروم براي همين هر روز تلاشم را بيشتر مي كنم ، هر روز بيشتر از قبل سعي مي كنم تا به هدفم برسم و هرگز نااميد نشده و نمي شوم به قول مادرم ، نااميدي كار شيطان است، شيطان است كه صبر و حوصله ي انسان ها را از بين مي برد،آنها را خسته از سعي و تلاش مي كند و هميشه در گوش آدم ها مي گويد : (( فايده ندارد و اين كار رو نكن يا اين كار تو بيهوده است))

و ما آدم ها بايد شيطان را از خودمان دور كنيم تا مانع رسيدن به هدفمان نشود.

براي همين است كه من از خدا كمك مي گيرم و هميشه سعي مي كنم يك يا چند صفحه قرآن بخوانم تا هميشه اميد در دلم زنده بماند. وقتي كه قرآن ميخوانم واقعا حالم خوب ميشود و تصميم و اراده ام زياد مي شود و نااميدي از وجودم دور مي شود.

اي خدا، اي خداي مهربان، اي خداي بخشنده ، اي خداي بزرگ، اي خداي روشنايي و اميد ، من را به آرزو هايم برسان.....  آمين!

مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩٨