اولین باران پاییزی

دسته : عاطفی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : فراواقعی(سورئال)
گروه سنی : ۱٠ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : یگانه علیزاده

پاييزكه از راه مي رسد برگ هاي درختان كم كم زرد مي شوند و بر روي زمين مي ريزند0 صداي خش خش برگ ها در زير پاهاي رهگذران شنيده مي شود هوا كم كم سرد مي شود نويد آمدن باران را مي دهد. اولين باران امسال با باران هاي سال پيش براي من فرق داشت مي دانيد چرا؟ چون من درباران امسال يك ادم فضايي ديدم. جالب نيست؟

شرح داستان

يك آدم فضايي آن هم كجا؟ تو باران پاييزي تعجب كردين نه؟ منم خودم تعجب كردم چون تا حالا تو عمرم آدم فضاي نديده بودم اونم روي كره زمين زير بارون! يكم كه نگاش كردم ديدم خيلي با تعجب داره نگاه مي كنه.

چشماش برق مي زد و با تعجب به بارون نگاه مي كرد انگار تو عمرش بارون نديده بود. با تعجب نگاهش مي كردم انگار مي خواست يه چيزي بگه ولي نمي تونست . به طرفش رفتم و گفتم : چيزي شده؟ چيزي مي خواي بگي؟

هيچي نمي گفت انگار اصلا زبون منو  نمي فهميد سعي كردم باهاش با زبون رباطي صحبت كنم بهش گفتم : آي اَم رباط. آي اَم صداي منو مي شنوي؟ آي اَم نمي شنوي؟  آي اَم خواهي شنيد ؟

ديدم نخير نه حرفي مي زنه و نه حركتي از خودش نشون مي ده مي خواستم هر جوري كه شده رباط رو به حرف بيارم. يك دفعه يك فكري به سرم زد مي خواستم يك بي سيم درست كنم و با بي سيم با رباط صحبت كنم . رفتم بالاي درخت و يك سيم به درخت وصل كردم  و با يك طناب رباط رو به سيم وصل كردم و دوباره گفتم :

سلام رباط عزيز

حالت چطوره ؟

خوب وخوش و سلامتي؟

حالت چطوره ؟

ديدم رباط بد جوري داره بهم نگاه مي كنه انگار طناب خيلي سفت شده بود و رباط دردش گرفته بود يا شايدم به خاطر شعري بود كه براش خوندم نمي دونم ؟هر چي كه هست خدايا رباط از من راضي باشه.

داشتم اين و مي گفتم كه ديدم يه چوب دستشه و داره به من نگاه مي كنه آخ جون مي خوايم با هم مسابقه بديم من عاشق مسابقه ام. آن هم با يك رباط كه معلوم نيست از كجا اومده جانمي جان از درخت پريدم پايين و سيم و ميم و همه رو جمع كردم و به رباط گفتم: آي اَم همين جا باش من بر مي گردم . آي اَم خب؟ رباط به من نگاه مي كرد بهش گفتم : آي اَمvery good. به طرف در خونمون دويدم و رفتم تو اتاق بابام و در كشو رو باز كردم و كلاه ايمني شو برداشتم و يك پيراهن برداشتم و پوشيدم و كلاه رو سرم گذاشتم و رفتم جلوي اينه . مي دونين شبيه كي شده بودم ؟

شبيه كارتن لاك پشت هاي نينجا كه براي پسرا ميزارن شبيه اونا . خودم از ديونه بازياي خودم خندم گرفته بودولي به نظر خودم شبيه رباط شده بودم نه؟ چون با اون قيافه اي كه من براي خودم درست كرده بودم قيافم شبيه شبيه شبيه خود خود خود لاك پشت هاي نينجا شده بود اين نظر شخصي منه شما رو ديگه نميدونم!

يك دفعه به ساعت نگاه كردم وبه ياد رباط افتادم با خودم گفتم حتما رباط يخ زد بدبخت.در رو با تمام قدرت باز كردم و به رباط گفتم: آي اَم من اومدم، آي اَم حاضري؟. از سمت خونه به سمت درخت دويدم و به طرز عجيبي شاخه هاي درخت رو گرفتم و تاب  خوردم و يه دور ، دور درخت چرخيدم و گفتم: واي خداي من دارم پرواز مي كنم.جيغ مي زدم آي اَم رباط مي بيني ،دارم پرواز مي كنم كه يك دفعه سرم گيج رفت و با يك ضربه محكم به زمين افتادم. يعني تركيدماا! كه يكدفعه ديدم رباط به طرفم آمد و باهام شروع كرد به حرف زدن و بهم گفت : آي اَم خوبي؟!

خدايا دارام خواب مي بينم ؟ رباط داره حرف ميزنه بهش گفتم : آي اَم آره، آي اَم تو حرف ميزني؟ آي اَم اصلا مگه تو زبون منو مي فهمي؟!

رباط به من نگاه كرد و گفت: آي اَم آره ، مگه رباط ها زبون هم و نمي فهمند. اين جا بود كه دو هزاريم افتاد و با خودم گفتم : آها حالا فهميدم اين منو با رباط اشتباه گرفته. منم بهش چيزي نگفتم و خودمو جاي يك رباط جا زدم.

رباط از من پرسيد تو هم آنتنت قطع شد؟ موقعي كه اين آب ها آمد؟ من كه تو دلم مي خنديدم گفتم : نه مگه تو آنتنت قطع شده بود؟! اصلا بگو ببينم تو اين جا روي زمين چيكار ميكني؟!

رباط با تعجب به من نگاه كردكه يك دفعه من حرفم و عوض كردم و گفتم: منظورم اينه كه چي شده؟ برات چه اتفاقي افتاده؟! رباط گفت : من داشتم با دوستام تو سيارمون بازي مي كردم كه يك دفعه يك صدايي شنيدم كه تا حالا نشنيده بودم به طرف صدا رفتم دوستام صدام كردند و گفتند: اون صداي بارون اگه نزديكش بشي يا اگه بارون روت بريزه خيس ميشي. من به اونا گفتم : بارون ؟ بارون ديگه چيه ؟ من بايد برم بارون رو ببينم. دوستام گفتند: بارون مال زميني هاست. مال ما فضايي ها نيست.

من گفتم: زميني ها؟ زميني ها ديگه كي هستند؟ چرا بايد بارون مال اونا باشه مال ما نباشه؟ اصلا بارون چي هست؟ دوستام گفتند: چون ما آنتن داريم زميني ها ندارند.

اگه بري آنتنت زير بارون خيس ميشه ديگه نمي توني برگردي ولي من به حرف اونا گوش ندادم و آمدم و اولين قطره بارون كه به من ريخت به روي زمين سقوط كردم و حالا ديگه نمي تونم برگردم و بعد شروع كرد به گريه كردن.

وقتي اين حرف ها رو زد دلم براش سوخت مي خواستم اونو دلداري بدم ولي نمي دوستم چي بايد بگم يا چطوري بگم كه به من شك نكنه  بهش گفتم: آي اَم جان همين جا باش الان ميام . دويدم و رفتم از خونمون يك چتر و يك پتو آوردم .

پتو رو روش انداختم و چترو باز كردم و بهش دادم و بهش گفتم: آي اَم جان اينو بگير رو سرت تا خيس نشي. رباط با تعجب به چتر نگاه كرد و گفت:: اين ديگه چيه ؟ به چه درد مي خوره ؟ آي اَم جان اين چتره زميني ها وقتي بارون مياد اينو مي گيرند رو سرشون تا خيس نشند اوكي؟

رباط گفت: چه جالب آي اَم جان من  ميرم يه جايي كار دارم زود برمي گردم . رباط گفت : پس خودت چي؟ خودت چه جوري تو بارون راه ميري؟ بهش گفتم:بعدا بهت ميگم . فعلا باي.

بعدش رفتم خونمون آخه خيلي گرسنم شده بود وقتي خونه رسيدم اول رفتم كلاه ايمني بابام و گذاشتم سر جاش پيراهنشم در آوردم و از جالباسي آويزون كردم بعد رفتم يكمي  غذا خوردم، مي خواستم برگردم پيش رباط ديدم خيلي خسته ام رفتم روي تختم دراز كشيدم و با خودم گفتم : يكم استراحت مي كنم بعدش ميرم پيش رباط. وقتي چشمامو باز كردم و به حياط نگاه كردم ديدم ديگه بارون بند اومده دوباره همون لباس ها رو پوشيدم كه برم پيش رباط از خونه كه رفتم بيرون هر چه به دور و برم نگاه كردم رباط رو نديدم.به طرف درخت رفتم ديدم پتو هست ولي چتر و رباط نيست. خيلي ناراحت شدم دلم ميخواست يه بار ديگه مي ديدمش خيلي دلم براش تنگ ميشه.

پتو رو از بالاي درخت برداشتم و به طرف خونه رفتم وقتي به خونه رسيدم يك برگه و مداد برداشتم و نقاشي رباط رو كشيدم و زيرش نوشتم : آي اَم جانI Love You. بعد به ديوار چسبوندم ولي خوشحال بودم چون چتر و با خودش برده بود گفتم: شايد تو بارون بعدي ببينمش.

مشخصات داستان