شاعر
مردم ميخواستند بگويند كه شاعر همه چيز را ميداند. شاعر خنديد.
شاعر در شلوغي خيابان ايستاد و فرياد زد: «من ميدانم! من همه چيز را ميدانم!» و در شلوغي فرار كرد.
مردم ايستادند. ماشينها هم.
شاعر فرياد زد. مردي پرسيد: «چقدر آب روي زمين هست؟»
شاعر گفت: «من ميدانم. به تعداد اشكهايي كه تا امروز ريخته شده دريا هست و هر دريا يكتكه آسمان جا دارد. آسمان خيلي بزرگ است. حتي تكههايش.» مرد اين را نميدانست.
پيرزني پرسيد: «چرا ميميرم؟» شاعر جواب داد: «من ميدانم. يا آنقدر خوبيم كه از غصة خوبيها، يا آنقدر بد كه از غم خوبيها.» پيرزن نميدانست.
زني گفت: «چرا تو فكر ميكني كه همه چيز را ميداني؟» شاعر گفت:«چون شما حتي نميدانيد كه چيزي نميدانيد،اما من اين را ميدانم.» زن هم اين را نميدانست.
مردم ميخواستند بگويند كه شاعر همه چيز را ميداند. شاعر خنديد.
دختركي گفت:«من هم ميخواهم چيزي بدانم.» شاعر ترسيد.
«خدا كجاست؟»
شاعر لحظهاي سكوت كرد و بعد گفت:«همهجا.»
«نشانمان بده.»
شاعر رفت، چون نتوانسته بود خدا را در آب ببيند. شاعر رفت چون ديگر چيزي نميدانست.