شاعر

دسته : عاطفی
زیر رده : داستانک
گونه : فانتزی
گروه سنی : ۱٠ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : نرگس تاران عضو نوجوان استان زنجان

مردم مي‌خواستند بگويند كه شاعر همه چيز را مي‌داند. شاعر خنديد.

شرح داستان

شاعر در شلوغي خيابان ايستاد و فرياد زد: «من مي‌دانم! من همه چيز را مي‌دانم!» و در شلوغي فرار كرد.

مردم ايستادند. ماشين‌ها هم. 

شاعر فرياد زد. مردي پرسيد: «چقدر آب روي زمين هست؟»

شاعر گفت: «من مي‌دانم. به تعداد اشك‌هايي كه تا امروز ريخته شده دريا هست و هر دريا يك‌تكه آسمان جا دارد. آسمان خيلي بزرگ است. حتي تكه‌هايش.» مرد اين را نمي‌دانست.

پيرزني‌ پرسيد: «چرا مي‌ميرم؟» شاعر جواب داد: «من مي‌دانم. يا آنقدر خوبيم كه از غصة خوبي‌ها، يا آنقدر بد كه از غم خوبي‌ها.» پيرزن نمي‌دانست.

زني گفت: «چرا تو فكر مي‌كني كه همه چيز را ميداني؟» شاعر گفت:«چون شما حتي نميدانيد كه چيزي نميدانيد،اما من اين را ميدانم.» زن هم اين را نمي‌دانست.

مردم مي‌خواستند بگويند كه شاعر همه چيز را مي‌داند. شاعر خنديد. 

دختركي گفت:«من هم مي‌خواهم چيزي بدانم.» شاعر ترسيد.

«خدا كجاست؟»

شاعر لحظه‌اي سكوت كرد و بعد گفت:«همه‌جا.»

«نشانمان بده.»

شاعر رفت، چون نتوانسته بود خدا را در آب ببيند. شاعر رفت چون ديگر چيزي نمي‌دانست.


مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩۴