بنفشه

دسته : طنز
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : طنز
گروه سنی : ۱٢ تا ۱٧ سال

شرح داستان

بنفشه

 

:(( عه ، گیر نده دیگه مادرجون ! ))

مادربزرگ چشماش رو درشت کرد و گفت :((چی؟))        

لبام رو گزیدم و گفتم :(( هیچی ، غلط  کردم!))

ولی مادر بزرگ ابروهاش رو تو هم کشید و گفت:(( به خاطر همینه که باید ترشی بندازیمت،آخه دختر هم انقدر بی ادب . صدبار به مامانت گفتم اینقدر این بچه رو لوس نکن ; فردا پس فردا خانواده شوهرش چی میگن؟میگن دختره خیلی لوسه! زمان ما که اینطوری نبود ، اون موقع ها . . . . . . ))

بی توجه به مادر بزرگ سرم رو بردم تو گوشی و خرابکاری های ( پو) رو تمیز کردم . پو هم هر دفعه میخندید و         میگفت : ((عه ، عه.))                                                                                                                   یکهو یک چیزی محکم خورد روی سرم ، جیغ زدم و سرم رو توی دستام گرفتم . بعد از چند لحظه وقتی بالاخره سرم رو بالا  آوردم ، مادربزرگ رو دیدم که اخم کرده بود و رو به آسمون میگفت :(( خدایا! نگاه کن چه نوه های بیشعوری دارم .))     بعد دوباره با عصا زد روی سرم و گوشیم رو ازم گرفت ؛ همونطور که دور می شد گفت :(( تا وقتی پدر و مادرت نیومدن آیفون پِلاسِت پیش من می مونه !)) 

با ناراحتی از جام بلند شدم و رفتم توی اتاقم . آخه مادر جون ، انصافتو شکر; من این همه ازت تعریف کردم .من همه جا گفتم "مادر بزرگم خیلی جیگره!" بعد تو با من اینطوری تا میکنی !! خودم رو انداختم رو تخت و چشمام رو بستم .

یهو یه صدایی رو از آشپزخانه شنیدم . حتما باز ظرف ها از دست مادر بزرگ افتاده ! بیتوجه دوباره چشمام رو بستم که این بار صدایی بلند تر از جایی نزدیک تر به گوش رسید . با ترس از روی تخت بلند شدم و رفتم توی راهرو ، با اینکه ساعت دوازده ظهر بود ولی خونه توی تاریکی وهم آلودی غرق شده بود . 

وحشت زده مادربزرگ رو صدا زدم ، ولی هیچ جوابی نگرفتم . صدای جیر جیر در توی لولا رو حس می کردم ولی هیچ دری باز نمی شد .عصبی شده بودم ، رو تمام تنم عرق سرد نشسته بود . تا اینکه از پشت سرم صدای پا شنیدم . با خوشحالی به سمت صدا چرخیدم و گفتم : (( مادر جون !))

ولی به جای مادر بزرگ یه موجود عجیب بنفش رنگ رو به روم وایستاده بود .

بنفش گفت :(( داشت . . . . . من سه و چهار . . . . چشم و دست  . . . . .رئیس . . .  هست  . . . . پس من!))

 من که با شنیدن صدای ربات مانند و حرفای بی سر و ته بنفشه ترسم ریخته بود ، زدم زیر خنده ولی بنفشه دماغشو جمع کرد و گفت :(( قه قه . . . . زد! . . . . الان . . . شد . . . .  جزغاله !))

خنده ام شدید تر شد ، دیگه حتی نمی تونستم روی پاهام بایستم ! با شنیدن صدای عصای مادربزرگ ، تمام توانم رو جمع کردم و به سختی در حالی که دلم رو گرفته بودم به عقب چرخیدم .

 اولین فکری که از سرم گذشت این بود که :((دیگه خنده دار نیست ! نه ، اصلا خنده دار نیست! ))

بیشتر شبیه یه خواب بود! یه خوابی که من توش از منظره روبه روم متعجب بودم ! مادربزرگ  شصت ساله من ، با یه لباس سرتا پا مشکی و یه روبند مشکی که باعث میشد تنها چشماش معلوم باشه ، رو به  من و بنفشه گارد گرفته بود .

حس می کردم که قیافم توی این لحظه شبیه نقاشی جیغ از ادوارد مونچ شده . مادربزرگ  رو به چهره بهت زده ی پوزخندی زد و سرش رو تکون داد . بعد با شجاعت به بنفشه زل زد و گفت :(( به ! به ! رئیس گلابی، تو کجا واینجا کجا!تو توی خونه ی من چیکار میکنی!؟))

 به سختی گفتم :(( شما همو میشناسین ؟اصلا مادربزرگ ، شما چرا اینطوری لباس پوشیدین ؟))

مادربزرگ همونطور که به روبرو خیره شده بود گفت :((این یه راز بزرگه دخترم !یه رازه خانوادگی ! ولی تو حق داری ازش خبر دار بشی. من توی سازمان نینجاهای بین کهکشانی کار می کردم . جایی که جلوی ژله هایی مثل رئیس گلابی رو می گیرن!)) و بعد توی یک لحظه به سمت بنفشه پرید . با چشمایی از حدقه بیرون زده به نبردشون نگاه می کردم .

مادربزرگ یه لگد جانانانه زد توی دهن بنفشه ، بنفشه یه هوک محکم زد توی شکم مادربزرگ .

یه مشت محکم از طرف بنفشه برای مادر بزرگ ، یه کف گرگی از طرف مادربزرگ . . . . 

دیگه نمیتونستم روی پاهام بایستم . پاهام لرزید ، و بعد افتادم زمین و چشمامو بستم . تو همین لحظه بنفشه کار مادربزرگ رو تموم کرد ، این رو از صدای ناله مادربزرگ فهمیدم! چیزه لزجی رو روی شونم حس کردم؛ به سختی چشام رو باز کردم و به بنفشه خیره شدم ، بنفشه لبخند زد و گفت :((تو . . . . هست خوب . . . . دختر! توبخواب . . . .  بعد من تورو خورد! ))  چشام پر از اشک شد و التماس کردم :((  من رو ول کن ، خواهش می کنم ! )) 

ولی بنفشه بی توجه بازوهاش رو روی سرم گذاشت .در یک لحظه همه جا توی گرمای لذت بخشی فرو رفت یکهو یک نفر محکم زد توی گوشم . . . . . . . . .

چشمام تا آخرین حد گشاد شد . از جام پریدم و داد زدم :(( آیییییی!)) مادر بزرگ رو به روی من نشسته بود!

گیج و ویج گفتم :(( چرا می زنی تو گوشم؟ ))

مادربزرگ اما با ترس نگام کرد و بی توجه پرسید:((خوبی مادر!؟چرا هی من رو صدا میکردی؟ ترسیدم ، فکر کردم بختک افتاده روت! چرا هرچی صدات میکردم بلند نمیشدی؟))

به سختی لبخند زدم و گفتم )):نمیدونم من خواب بودم ، به هر حال الان به خاطر شما خوبم ! ))

مادر بزرگ متعجب گفت:(( منظورت چیه! داری به من طعنه میزنی؟))

هول کردم و گفتم:(( نه مادر جون فقط یکم ضعف کردم ))

مادربزرگ اخم کرد وگفت:((همین!یعنی فقط برای همین منو از آشپز خونه کشوندی اینجا!؟)) وبعد غرغرکنان از اتاق بیرون رفت . صبرکن ! اتاق ! یعنی من الان توی اتاق بودم  و روی تخت!؟ به سرعت از جام بلند شدم و رفتم آشپز خانه.از توی قاب در زل زدم به مادربزرگ که داشت با سرعت غذا رو آماده میکرد .

 یعنی همه چیز خواب بود؟! اون نینجا بازی هاو بنفشه! خیال بود !؟ مادر بزرگ واقعا کی بود ؟!

  مائده زاکری-انجمن طنز بندرعباس-15ساله

مشخصات داستان
زبان : فارسی