بر اساس حکایت خانه تاریک

دسته : طنز
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : طنز
گروه سنی : ۱٢ تا ۱٧ سال
نویسنده : راضیه علیزاده

من در اتاق نشسته ام و بابا در پذیرایی ، خیال ندارد جایی برود وقتی من به دنیا امدم بابا رفت به جایی که پر از خط های عمودی بود اوایل فکر میکردم بابا اصلا دوستم ندارد چون اگر دوستم داشت هیچوقت نمیرفت ولی او برگشت پس دوستم دارد ان وقت ها من و روزبه بچه های مامان بودیم و لک لک پاداز هنوز به شعار فرزند کمتر زندگی بهتر اعتقاد داشت ولی ...

شرح داستان

بر اساس حکایت خانه تاریک                                                   

من در اتاق نشسته ام  و بابا در پذیرایی ، خیال ندارد جایی برود وقتی من به دنیا امدم بابا رفت به جایی که پر از خط های عمودی بود اوایل فکر میکردم بابا اصلا دوستم ندارد چون اگر دوستم داشت هیچوقت نمیرفت ولی او برگشت پس دوستم دارد ان وقت ها من و روزبه بچه های مامان بودیم و لک لک پاداز هنوز به شعار فرزند کمتر زندگی بهتر اعتقاد داشت ولی بعد ها ما چهار تا شدیم ،آنی و آزی دو قلو هایی بودند که کله هایشان هیچ شباهتی به هم نداشت

انی صورت درازی داشت با موهای وز وزی که هر چه میکرد صاف نمیشد و ازی سر گردی داشت با موهای صاف که هر چه میکرد وز وزی نمیشد

پاییز که امد من به کلاس اول رفتم روزبه هم رفت کلاس دوم انی و ازی هم چون جایی برای رفتن نداشتند پیش مامان ماندند

اولین روز مدرسه بود درست اول مهر که بابا دوباره رفت بابا همه ی عمر در حال رفت و امد بود دوباره رفت پیش همان میله های عمودی که مثل خود بابا   محکم و استوار بودند بعد از رفتن دوباره بابا، مامان همیشه توی اشپزخانه  روی زمین می نشست و گریه میکرد درست مثل بچه ها شاید گریه اش به خاطر عروسکی بود که درکودکی مادر بزرگ برایش نخریده بود موهای مامان مثل دم اسب بلند بود ما بعضی وقتا با موهایش اسب بازی میکردیم مامان همیشه به ما می گفت:بابا به خارج رفته است ان وقت ها خارج زیاد دور نبود چون ما هر پنجشنبه با پیکان توسی رنگی که داشتیم به خارج می رفتیم

چون ما انوقت ها رانندگی بلد نبودیم فکر می کردیم مامان راننده قابلی است ولی وقتی بلد شدیم فهمیدیم خیلی شانس اوردیم که زنده ماندیم

خارج پر از میله های عمودی بود و لباس های بابا پر از میله های افقی و ما همیشه بابا را چهار خانه میدیم من مطمینم که بابا خیلی زور داشت ولی هیچوقت میله ها را نمیشکست تا پیش ما بیاید . یک روز کبوتری به خانه ما امد دو قلو ها دامن مامان را محکم چسبیدند که "مامان این کبوترل را برای ما بگیر " وقتی در خانه ای دوقلو داشته باشی خیلی از صدا ها را دوبار میشنوی|"  اما انی اصرار میکرد بگیریمش بگیریمش می دهیم بابا توی قفسش نگه دارد وقتی سفر بابا به خارج طولانی شد مامان پیکان طوسی رنگمان را فروخت مامان می گفت نان نداریم میخواهم با پولش برایتان نان بخرم ولی من فکر کردم چون من رنگش را دوست نداشتم مامان ان را فروخت . بله حتما به همین خاطر بود . وقتی مامان ماشین را فروخت مادربزرگ که اسمش ننه معصومه بود ماشین روزبه شد یک ماشین خیلی تپل وگلگلی درست مثل ماشین عروس خوبیش این بود که بنزین مامان بزرگ هیچوقت تموم نمی شد او هر روز روزبه را روی شانه هایش سوار می کرد و به مدرسه می برد چون روزبه خیلی تپل بود حاظر نمی شد با پاهای خودش به مدرسه برود او تمام طول راه چشم هایش را محکم می بست تا معلم و همکلاسی  هایش او را نبینند "کار از محکم کاری که عیب نمی کند "  مادربزرگ یک عالمه جوجه داشت و یک شوهر خیلی مهربان که اسمش بابابزرگ بود بابابزرگ همیشه قران و کتاب و قران  می خواند بابابزرگ و مامان بزرگ ودایی در بزرگ کردنمان به مامان خیلی کمک می کردند حتما بزرگ کردن ما کارخیلی سختی بود که این همه ادم لازم داشت بابابزرگ همیشه  برای ما بیسکوییت می خرید حتی وقتی نره غول شده بودیم.

گاهی هم دستش را روی سرمان می کشید تا موهایمان صاف شود . ولی زود مرد و من  به اندازه تمام دریا های دنیا اشک ریختم مامان می گفت: بابابزرگ مرحوم شده ولی من خودم دیدم که مرد من به کلاس پنجم رفتم و بابا دوباره امد فکر کنم بابا می خواست ببیند وقتی نیست من دوران ابتدایی را به خوبی تمام می کنم یا نه . خوشبختانه از امتحان بابا سربلند بیرون امدم الان ساعت3 بعد از نیمه شب است مامان خواب است روزبه  به خارج واقعی رفته است و دوقلو ها در همین نزدیکی زیر آسمان کبود مثل کبوتر ها خوابیده اند .

من در اتاقم نشسته ام و بابا در پذیرایی و خیال ندارد جایی برود.

 راضیه علیزاده انجمن طنز-بندرعباس -14ساله

مشخصات داستان
زبان : فارسی