تقاص دریا

دسته : زیست محیطی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : علمی-تخیلی
گروه سنی : ۱٠ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : هانیه خدیوی نسب

این داستان با موضوع محیط زیست واهمیت آن در زندگی، توسط هانیه خدیوی نسب عضو نوجوان مرکز فرهنگی هنری شماره یک کانون پرورش فکری کودکان نوجوانان یاسوج نوشته شده است که موفق به کسب رتبه اول داستان نویسی در بین دانش آموزان سراسر استان گردید.

شرح داستان

چشمانش سرد وبی روح ، رقص موج های آب را دنبال می کرد . هیچ نظری درباره آنها نداشت. موج های آب . شاید ازشدت تنفر به یک بی حسی محض رسیده بود .

نگاهش رابالاتر کشاند. به ماه رسید . اورا دوست داشت. تنها همدم این شبانه روز پرازتهی. خورشید، حسادت داشت. چنین همدمی داشتن حسادت دارد . ولی او دربی حسی به سر می برد .

نقره گون خاص رخسار ماه ، دفتر خالی ذهنش را به گذشته برد. همان گذشته ی سفید درتضاد با سیاهی حالش. دفتر پرشد . پرشد از ، طنین خنده های شاد پسرکی که پنج سال بیشتر نداشت . دریا اورابرای چه می خواست؟ خنده ها باصدای ملیح یگانه پادشاه قلبش که می گفت : ( پسرم مواظب باش نیفتی.) درهم آمیخته شد ولبخندی که فقط از مرور خاطرات برلبانش نقش می بست . دریای مرموز! بی شریک زندگی اش دیگر چه می کرد؟

غرش مواج خشمگین دریای سیاه همگام با آسمان، اورا ازگودال توخالی وعمیق خاطرات بیرون کشید . به خود آمد. به مواج خشمگین خیره شد . سد مقاومتش شکسته بود . صاف وصامت، چشم در چشمان دریا ، به ناگاه فریاد برآورد : ( چی می خوای دیگه؟ خودمو؟ من که خواستم ، خودت پسم آوردی. دیگه چی می خوای ازجونم؟ زنم؟ بچه ا م ؟ زندگیم ، کم بود؟ ) وهق هق مردانه ای که صخره هارا لرزاند.

بلند شد. پشتش را به عامل بدبختی هایش کرد راه ویلای سردش رادرپیش گرفت که یک دفعه ، چیزی ازپشت به کمرش کوبیده شد. بابهت برگشت وبه زمین که نگاه کرد بطری تقریبا بزرگی  ،کنار پایش افتاده بود.

بطری را می شناخت. آرم بطری های کارخانه ی خودش راداشت.کارخانه ای که درهمین نزدیکی بود.ولی بطری چطوربه کمرش کوبیده شد؟ سرش رابلند کردوبه دریای آرام خیره شد . باخود زمزمه کرد : (این کارها چه معنی میده؟ می خوای چی روثابت کنی؟ )

فرو رفته دربهت راه ویلا رادرپیش گرفت. بطری در دستش همگام با قدمهایش ، یکی یکی ، جلو می رفت وعقب می آمد. بطری رابالا ترآورد وباخود گفت : (خدایا چرا حس می کنم این موضوع یه اتفاق نبوده . این بطری پلاستیکی چه رازی داره؟...) وسکوت اورا به خانه اش فراخواند وجامی پرازبهت به  اوخوراند.

کلمات درذهنش معلق بودند وهیچ انسجامی نداشت. پلاستیک، دریا، هوا، بچه، آسم ، کارخانه. ذهنش پذیرای این همه موضوع باهم دراین شرایط نبود. فردا، فردا به همه چیز رسیدگی می کرد... چه جمله آشنایی. خاطرات همچون فیلمی درذهنش عقب وجلو می شدند.

منشی خواستار ورود مردی روستایی بود. مردی که ادعا داشت زباله های خروجی کارخانه آب دریا را آلوده می کند. مرد ازدخترمریضش می گفت که آلودگی برایش سم بود. اوبه مرد قول داده بود که فورا رسیدگی کند. ولی باتماسی که همسرش با اوگرفت از ذهنش پاک شد .

به حال برگشت . به زمانی که عذاب وجدان گلویش راچسبیده بود. حال چه برسر آن دختر آمده بود؟ آیا هنوز زنده بود؟ خاطره ای دیگردر ذهنش پلی شد. معاونش از مردی می گفت که ادعا داشت کارخانه او موجب مرگ دخترش شده است . و او عصبانی به معاون گفته بود، یک کارخانه بطری سازی که موجب اشتغال مردم شده است نمی تواند کسی رابه کشتن دهد...

کارخانه هنوز سرپا بود . شاید بی توجهی او به زباله های کارخانه اش وآلودگی هوا ازاین نشات می گرفت که او خود ساکن این منطقه نبود.

به دریا خیره شد. به تقاصی که پس داده بود فکر کرد . با خود گفت ، خدایا کاش جانم را می گرفتی ، ولی اینگونه  تقاص دریایت ، طبیعتت وبنده ی مظلومت را نمی گرفت . به حق که عادلی. این تمام حالش بود.

بس بود تنهایی . بس بود غم .مادرش منتظرش بود . باید در خانه ی مادرغذای مورد علاقه اش را می خورد و غم قورت می داد و اندوه به فراموشی می سپرد که گاهی انسان ،بد غیر مستقیم ناشکر حضور خدایش وداده هایش می شد .

مشخصات داستان
زبان : فارسی