عادل

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱۱ تا ۱٨ سال به بالا

چند روزی از آمدن عادل به پرورشگاه می¬گذشت،صالح و عادل به قول معروف خیلی جیک تو جیک شده بودند و هر شب و هر روز باهم صحبت می¬کردند. یه روز از همین روزا توی حیاط پرورشگاه روی نیمکت نشسته بودند، صالح به عادل گفت: راستی عادل چند سالته؟

شرح داستان

چند روزی از آمدن عادل به پرورشگاه می­گذشت،صالح و عادل به قول معروف خیلی جیک تو جیک شده بودند و هر شب و هر روز باهم صحبت می­کردند. یه روز از همین روزا توی حیاط پرورشگاه روی نیمکت نشسته بودند، صالح به عادل گفت: راستی عادل چند سالته؟

  • من ده سال یعنی چند وقته دیگه ده سالم تموم میشه.
  • ایول پس من یه سال ازت بزرگترم
  • صالح، میگم میایی با هم دو تا دوست صمیمی باشیم؟
  • خب مگه الان نیستیم؟
  • چرا هستیم ولی مثل دوتا برادر باشیم.
  • آره هستم،فقط باید قول بدیم هیچ­وقت قهر نکنیم.
  • باشه،قول قول. صالح اصلا این نیمکتی که روش نشستیم وکیل دوستیمون باشه. هر موقع خواستیم قهر کنیم میاییم اینجا و همه­ی کینه­هامون را فراموش می­کنیم،چطوره؟                                                             

اما حال صالح خوب نبود، انگار از جایی درد می­کشید چشماشو بسته بود و دستش رو روی قلبش گذاشته بود. عادل گفت صالح خوبی؟اما ناگهان صالح بی­هوش شد و روی نیمکت افتاد. عادل مات و مبهوت به صالح زل زده بود و می­گفت: صالح، صالح، خوبی؟ چرا جواب نمیدی؟ داری شوخی می­کنی؟ ناخوداگاه گریه­اش گرفت. باغبان پرورشگاه که همان اطراف در حال آب دادن به گل­ها بود صدای گریه­ی عادل را شنید و به طرف آنها رفت و گفت: چیه پسر جان چرا گریه میکنی؟ مشکلی پیش اومده؟ عادل با گریه جواب داد، صالح،دوستم حالش بده، باغبان نگاهی به صالح انداخت وقتی دید بی هوش روی نیمکت افتاده نگران شد، دستش را زیر لوله­ی آبپاش گرفت و کمی آب روی دستش ریخت و به صورت صالح پاشید. اما به هوش نیامد باغبان به عادل گفت : پسر جان بشین کنار دوستت من برم به خانم ربیعی بگم: زنگ بزنه اورژانس انگار حالش خیلی بده و با عجله رفت. نگرانی را در نگاه عادل می­شد حس کرد. بعد از حدود ربع ساعت صدای آژیر آمبولانس عادل را از جا بلند کرد، باغبان جلوی پرستاران بود و با دست به صالح اشاره کرد و گفت: همینه زود باشین حالش خیلی بده. خانم ربیعی از دفتر پرورشگاه بیرون آمد. دستش را روی شانه­ی عادل گذاشت و پرسید: پس یه دفعه چی شد؟ صالح که حالش خوب بود. عادل گفت نمیدونم داشتیم صحبت می­کردیم که یه دفعه از حال رفت...

عادل جان حالا که با صالح دوست شدی لازمه یه مطلبو بدونی تا همچین مواقعی نگران نشی و بیشتر مراقب صالح باشی. چی شده خانم؟ صالح چی؟ پس قول بده خیلی اصولی با مشکل کنار بیای و به صالح بیشتر کمک کنی. چشم، تو رو خدا بگین.

راستش صالح،        صالح جی؟    صالح ناراحتی قلبی داره......

با گفتن این جمله دستش را از روی شانه های عادل برداشت و گفت: من میرم بیمارستان، تو هم میای؟ عادل که ماتش برده بود جوابی نداد. خانم ربیعی گفت: با توام میگم میایی بریم بیمارستان؟حواست کجاست؟ -آره، آره منم میام. تو راه بیمارستان عادل اصلا حرف نمی زد. خانم ربیعی گفت: صالح شش سالش بود که اومد پرورشگاه. اون توی یک تصادف خانواده­اش را از دست داد. بعد از اون اتفاق همیشه گریه می­کرد. درسته سنش کم بود ولی خب، از دست دادن پدر و مادر و خواهرش خیلی براش سخت بود. یک شب نزدیکی­های ساعت سه صالح از خواب پرید، فک کنم خواب دیده بود البته  خواب که نه کابوس. بلند بلند گریه می­کرد، نفس نفس میزد، حالش خیلی بد بود. بردیمش بیمارستا، گفتن: یه شک بهش وارد شده بعد از اون شب این مریضیه لعنتی همراهش شد و خیلی زجرش داد. دکترها جوابش کردند، صالح خیلی درد میکشه. ولی از وقتی تو باهاش دوست شدی حس میکنم کمتر حالش بد میشه. عادل به سکوت خودش ادامه داد. وقتی به بیمارستان رسیدند سریع از ماشین پیاده شد و رفت، با عجله در اتاق­ها را باز میکرد تا اینکه خانم ربیعی گفت: وایسا عادل، صالح اینجا نیست. بغض عادل ترکید. همانجا نشست و گفت: پس کجاس؟  - نمیدونم؛ همینجا بشین من برم ببینم کجاست؟ جایی نریا؟

چشمانش را بسته بود و زیر لب چیزهایی می­گفت، آرام نفس می­کشید، انگار خوابیده بود. خانم ربیعی به طرف عادل آمد ولی وقتی دید آرام و بی صدا نشسته و چشمانش را بسته، گفت: عادل بیداری؟

عادل چشمانش را باز کرد، بله بیدارم. پرسیدین؟ حالش خوبه؟  - آره حالش خوبه نگران نباش، آوردنش تو بخش. دکترش گفت:برای احتیاط امشب اینجا میمونه. فردا میتونیم ببریمش.

عادل نفس عمیقی کشید و گفت: میتونم ببینمش؟  آره چرا که نه با من بیا

راه افتادند خانم ربیعی رو به یک اتاق کرد و گفت:این اتاقشه من تنهاتون میزارم. عادل درب اتاق را باز کرد و به طرف تخت صالح دوید.صالح به محض دویدن عادل سعی کرد از جا بلند شود. عادل دستان صالح را محکم گرفته بود و با پشت دست اشک­هایش را پاک می­کرد، ناخوداگاه بغلش کرد و گفت: حالت خوبه؟    ممنون بهترم.

چرا بهم نگفتی اینجوری میشی؟ خانم ربیعی همه چیز رو بهم گفت، خیلی ناراحت شدم. دعا میکنم خوب بشی.

مرسی لطف داری اما راستش عادل فک نکنم دیگه خوب بشم، آخه اون روز خودم شنیدم که دکترم به خانم ربیعی گفت: امیدی برای خوب شدنش نیست باید با همین قلبش بسازه. تازه میگن گروه خونیم کم یابه و خیلی کم قلبی پیدا میشه تا بهم پیوند بزنن، عادل، آرزوم اینه که بمیرم و اینقدر درد نکشم خسته شدم. فردا صالح از بیمارستان مرخص شد. دکترش به خانم ربیعی گفته بود از این به بعد باید بیشتر حواسشون به صالح باشه، وضعیتش بدتر از قبل شده. احتیاج به مراقبت بیشتری داره

چند روزی گذشت عادل و صالح توی حیاط روی نیمکت همیشگی شون نشسته بودند که عادل گفت: صالح میگن امام رضا آرزوی همه رو براورده میکنه، همه­ی مریض­ها رو هم شفا میده.

-آره، میدونم، خب؟

- خب نداره، یعنی میتونه آرزوی تو هم برآورده کنه و حالت خوب بشه.

- ولی خب چطوری ؟ ما که نمیتونیم بریم.

- ما نمیریم، یکی دیگه جامون میره.

- یکی دیگه؟ یعنی کی؟

- اون کبوتری که همیشه بهش دونه می دیم.

- خب چه ربطی داره؟

- آخه من شنیدم، کبوترا نامه برن. ما هم یه نامه مینویسیم و می­بندیم به پای کبوتر، تا بره مشهد خوبه؟

- چی؟ یعنی میگی میشه؟

- آره چرا که نشه، خدا کمکمون میکنه. کار نشد نداره، قبوله؟

- اگه میگی میشه حتما میشه، پس بیا بریم من نامه بنویسم توهم کبوترو بیار

- باشه صالح جونم.

صالح شروع به نوشتن نامه کرد. سلام امام رضا، نمیدونم از کجا شروع کنم. من اسمم صالحه. تو پرورشگاه زندگی می­کنم وگرنه خودم میومدم پیش شما. امام رضا من ناراحتی قلبی دارم، نزدیک پنج ساله دارم زجر می کشم، کاری از دست دکترا برنمیاد، برای همین این نامه رو برای شما نوشتم. حداقل اگه میمردم بهتر بود، دلم برای پدر و مادرم تنگ شده، امام رضا خواهش می­کنم کمکم کن. بعد نامه رو تا کرد و به پای کبوتر بست. عادل توی گوش کبوتر گفت: برو کبوتر برو پیش امام رضا و این نامه رو بهش بده و برگرد . ما منتظریم. کبوتر را به سمت آسمان فرستاد. صالح به کبوتر زل زده بود. کبوتر بال­های سفیدش را باز و بسته می­کرد تا اوج بگیرد. عادل گفت: اینم از کبوتر و نامه،حالا بیا بریم داخل هوا سرده. وقتی به اتاقشان رفتند. صالح پشت پنجره نشست و دستانش را زیر شانه­اش گذاشت و گفت:

  • عادل...
  • جون عادل
  • میگم این کبوتره کی میاد؟
  • نمی­دونم؟ ولی خب طول می­کشه
  • مثلا چقدر
  • وای صالح اگه بخوای از الان بپرسی دیوونم می کنی، کنار صالح نشست و به آسمان خیره شد...

 

چند ماهی گذشت، یک شب صالح از خواب پرید، حالش روبه راه نبود، عادل رو صدا زد. عادل ناگهان از خواب پرید و گفت:چی شده نصف شبی؟ چرا رنگت پریده؟ صالح بغض کرد و گفت؟ هیچی. وای صالح بگو چی شده حالت خوب نیست؟ چرا نفس نفس میزنی؟صالح چیه؟ 

هیچی خوبم، خوب خوب، فقط بزار یکم نگات کنم دلم برات تنگ نشه. یا علی.... چی میگی صالح؟ باز خواب دیدی؟وایسا برم به خانم ربیعی بگم بریم بیمارستان. با عجله رفت و بعد از چند دقیقه همراه با خانم ربیعی وارد اتاق شدند، صالح بی حال روی زمین افتاده بود و قلبش رو گرفته بود و لبخندی روی لب داشت....

خانم ربیعی گفت عادل کمک کن بزاریمش داخل ماشین. به بیمارستان که رسیدندعادل پرستارها رو خبر کرد، دکترش گفت حالش خیلی وخیمه فعلا کاری از دست ما برنمیاد، یه نوار قلب بگیرید ببینیم چی میشه؟ خانم ربیعی رو به عادل کرد وگفت؟ تو با تاکسی برگرد پرورشگاه من پیش صالح می­مونم. خانم ربیعی میشه منم بمونم؟ نه عزیزم کاری ازدست تو برنمیاد ما زود برمی­گردیم، برو بیرون الان آژانس میاد. عادل برگشت پرورشگاه روی تختش دراز کشید و طولی نکشید که خوابش برد. صبح وقتی از خواب بیدار شد چمشش به پنجره افتادو همون کبوتر را دید، یکدفعه گفت: صالح، صالح کبوتر برگشت، نگاه کن. اما جوابی نشنید. این بار بلندتر گفت: با توام نگاه کن. نگاهی به تخت صالح انداخت صالح سر جایش نبود، از جایش بلند شد چشمش به یک تکه کاغذ افتاد. جایی بود که دیشب صالح خوابیده بود، کاغذ را برداشت و باز کرد. دست خط صالح بود. سلام داداش. میدونم الان داری این نامه رو می­خونی، نگران منی و منم پیشت نیستم. راستش دیشب یه خواب شبیه یه رویا دیدم. خواب دیدم یه جای سرسبز خوشگلم، بعدش یه آقای قد بلند نورانی اومد کنارم و گفت: تو به امام رضا نامه دادی؟ منم سرم را تکون دادم. بعد گفت: نامه­ات رو خوندم، می­خوام کمکت کنم، دوست داری بری پیش مامان، بابات؟ منم از خدام بود، گفتم: آره، آره دستم رو گرفت و برد پیش بابام، دستم رو گذاشت تو دستش و گفت:راحت زندگی کن. امیدوارم از نبودم گله نکنی.دوستت دارم، خدانگهدار.

عادل مات و مبهوت به کاغذ زل زده بود، ناگهان به خودش آمد به پشت پنجره رفت، روی نیمکت همیشگی جای خالی صالح را دید، با زانو روی زمین افتاد و فریاد زد برو به امید خدا داداش صالح.....

اثر مریم رضا پوریان نوجوان 16 ساله از مرکز فرهنگی هنری فرخشهر استان چهار محال و بختیاری است .


مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩٧
سال تولید : ۱٣٩٧
زبان : فارسی