گلدسته های اجابت

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٠ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : پریسا لله گانی

صدای اذان از روی گلدسته های بلند مسجد سر می خورد و به سمت شهر سرازیر می شد. پر شده بودم از حس پاک نماز و نیایش.

شرح داستان

صدای اذان از روی گلدسته های بلند مسجد سر می خورد و به سمت شهر سرازیر می شد. پر شده بودم از حس پاک نماز و نیایش. قطره های زلال آب از روی صورتم پایین می آمد و حس پاک وضو را به تمام سلول های بدنم تبریک می گفت. حس پاکی که برای دومین بار آن را تجربه می کردم. اولین نمازم دیروز ظهر به جماعت در مسجد محله به همراه دوستان و هم کلاسی هایم به مناسبت جشن تکلیف اقامه شده بود، و حالا برای دومین بار داشتم خودم را برای دوستی با خدا آماده می کردم.به همراه مادرم راهی مسجد شدم، در مسیر رسیدن تا مسجد با مادر در مورد درس هایم صحبت کردم، در آخر احساس کردم مادر از پرحرفی من خسته شده است.چند روزی بود که مادر حوصله ی هیچ چیز را نداشت، حتی وقتی که بابا به خانه می آمد برای استقبالش مثل قبل تا در حیاط نمی رفت. نمی دانم شاید هم با ، بابا قهر بود، توی خانه کم تر صحبت می کرد. داشتم به این چیزها فکر می کردم که با صدای منیر خانم همسایه ی سرکوچه به خودم آمدم.                                                                                          

سلام لیلا خانم خوبی؟ دختر گلت خوبه؟چشم های منیرخانم توی صورت مادر خشکش زد، با تعجب به مادر نگاه کرد: لیلا خانم چرا اینقدر لاغر شدی؟ رژیم گرفتی؟و حالت صورتش از تعجب فاصله ای گرفت و با شوخ طبعی شروع کرد با مادرم صحبت کردن. چیزی تا رسیدن به مسجد نمانده بود. چند قدم عقب تر از مادر و منیر خانم قدم برداشتم و برای اولین بار لاغری مادر را با چشم دیدم. نمی توانستم نگران شوم،چون جایی برای نگرانی نبود.مادر هم خوب غذا می خورد و هم خوب می خوابید. اما با وارد شدن به مسجد و سلام و احوالپرسی همسایه ها و هم محلی هایی که توی مسجد بودند، متوجه تعجب آن ها نسبت به لاغری مادرشدم و حالا بود که فکرم درگیر شدو احساس کردم یک بند انگشت نگرانی نشست گوشه ی دلم و یک بغض هم چاشنی اش شد و با صدای ربنای موذن، بغض گیر کرده توی گلویم شکست و اشک نقش بست روی صورتم. می خواستم از ته دل گریه کنم. انگار که غباری روی احساسم نشسته باشد و بخواهم با گریه آن ها را بشویم. بی آنکه مادر متوجه شود تا توانستم اشک ریختم و سبک شدم. نماز را که خواندیم راهی خانه شدیم. مادر چادرش را روی مبل رها کرد و رفت به سمت آشپزخانه. بوی غذا فضای خانه را پر کرد و مثل همیشه شکم گرسنه ی مان منتظر آمدن بابا ، ما را به پهن کردن سفره ی شام تشویق می کرد.سفره با سبزی پلوی مادر و کلی مخلفات چیده شد. صدای زنگ در مرا به سمت حیاط کشاند. بابا طبق عادتی که داشت اول زنگ در را می زد و بعد با چرخاندن کلید توی قفل در ، وارد حیاط می شد. بابا خیلی خوشحال بود. به محض وارد شدن به اتاق ،نگاهی به مادر انداخت و با او دست داد: لیلا جان بلیت شیراز را جور کردم؛ فردا ساعت 9 صبح به امید خدا راهی ایم، نگران هیچ چیز نباش.با بیمارستان هم هماهنگ کردم وقت عمل ات نزدیکه، ولی قبل از عمل باید چند روزی بستری باشی.                                                                                          

با حرف های بابا ، پاک گیج شده بودم. نمی دانستم بابا از چی حرف می زند. توی دلم دعا کردم کاش خواب باشم و حرف هایی که بابا می زند واقعیت نداشته باشد. ولی وقتی به سمتم آمد و گونه ام را بوسید، فهمیدم که این بوس گرم بابا نمی تواند توی خواب باشد و همه چیز صحت دارد. زدم زیر گریه و خودم را انداختم توی بغل بابا، دست های گرم و مهربانش آرامم کرد. سفره ی شام هنوز منتظر بود تا سبزی پلوی مادر را به خوردمان بدهد. ولی همچنان پهن بود و کسی به ضیافتش میهمان نشده بود. بابا من را بغل کرد و روی دسته ی مبل نشاند و خودش هم روی مبل لم داد و شروع کرد به صحبت کردن با من: ببین دخترم تو دیگه بزرگ شدی! می دونم که دختر عاقلی هستی! می خوام یه چیزی بهت بگم. من به لب های بابا چشم دوخته بودم و منتظر بودم ببینم بابا قرار است چه چیزی بگوید.                   

ببین عزیزم مامانت یه کم کسالت داره ! که با بستری شدن و شروع درمانش خوب می شه ،فقط باید برای سلامتی اش دعا کنیم. یک دفعه نگاهم را از بابا دزدیم و توی اتاق دنبال مادر گشتم، نمی خواستم مادر حرف های ما را شنیده باشد. خوشبختانه مادر توی آشپزخانه مشغول کاری بود. و می دانستم که خودش هم دل ماندن توی اتاق را نداشته که رفته توی آشپزخانه. آن شب شام سرد شده را نیمه کاره خوردیم و بابا سفره را جمع کرد و کمک مادر ظرف ها راشست و صدای آرامشان توی آشپزخانه پیچید.گوش هایم را تیز کردم که صدایشان را بشنوم که یادم افتاد به حرف های امام جماعت که می گفت: گوش کردن به حرف های خصوصی دیگران گناه است.خب قصد و نیت من هم گوش وایسادن نبود. می خواستم مطمئن شوم که بیماری مادر چیست. یک لحظه گوش هایم پر شد از بی صدایی؛ روی تخت دراز کشیدم و پلک هایم سنگین شد. با تابش نور آفتاب از لابلای پرده های صورتی رنگ اتاقم بیدار شدم. چمدان بزرگ سرمه ای رنگ که با دیدنش خاطرات سفر برایم زنده می شد،حالا گوشه ی هال کز کرده بود ولی معلوم بود زیاد خوشحال نیست و غمی توی دلش نشسته است. از پشت پنجره توی حیاط را نگاه کردم ، مادر بزرگ توی حیاط راه می رفت و زیر لب چیزی می گفت. هراز گاهی با گوشه ی روسری اش اشک هایش را پاک می کرد. تا متوجه ی حضور من شد به سمتم آمد و مرا در آغوش کشید. مادر و بابا هم توی حیاط منتظر بودند از زیر قرآنی که خاله نگار برای آن ها آماده کرده بود رد شوند. می خواستم بروم توی حیاط که مادر بزرگ جلویم را گرفت.

  • مامانت حالش خوش نیست عزیزم بری بیروم گریه ش می گیره ، حالش بدتر میشه. تقلا می  کردم که وارد حیاط شوم ، همین موقع عمه نگار آمد توی هال و چمدان سرمه ای رنگ را برداشت و بیرون رفت. ظاهرا قرار بود با مادر و بابا به شیراز برود.چون بچه ی کوچک نداشت که فکرش مشغولشان باشد و با آرامش خاطر همسفر مادرم شد. چند روزی از رفتن بابا و مادر می گذشت و من توی خانه ی مادر بزرگ فرمانروایی می کردم و با بچه خاله ها که هراز گاهی میهمان آن خانه بودند؛ مهربان و کمی هم جدی بودم. ولی بین این دل مشغولی هایی که با بازی داشتم، فکرم می رفت سراغ مادرم که این روزها از حرف های مادربزرگ و خاله ها شنیده بودم برای پیوند کبد روی تخت بیمارستان بستری بود و نیاز داشت به دعاهای ما. آن ها برای مادرم دعا می خواندند و سعی می کردند اشک هایشان را توی خلوت بریزند که من متوجه نشوم. ولی من احساس می کردم و سرتاسر وجودم را بغض می گرفت. چند روز مانده بود به میلاد امام رضا (ع) و مرتب توی تلویزیون تصاویری از حرم و نقاره های امام رضا(ع) را نشان  داده می شد. هر وقت چشمم به حرم  و گلدسته هایش می افتاد دلم می لرزید و اشک هایم سرازیر می شد. می رفتم توی اتاقی که سال ها با کتاب ها و خاطرات به جا مانده از بابا بزرگ بوی غربت گرفته بود  و با خدا درد و دل می کردم و متوسل می شدم به امام رضا(ع) و خدا را به ضامن آهو قسم می دادم که ضامن سلامتی مادرم شود.مدام زیارت مختصر امام رضا (ع) را از کتاب ارتباط با خدایی که چند روز پیش از مدیر مدرسه به عنوان هدیه ی جشن تکلیف گرفته بودم می خواندم و روزها آنقدر این زیارت را می خواندم که دیگر از حفظ شده بودم. و احساس می کردم یک دوست خوب برای لحظه های دلتنگی ام است. هر وقت دلتنگ مادرم می شدم این دعا را زیر لب زمزمه می کردم. آن شب وقتی پلک هایم بسته شد ،مرا به سرزمین دیگری برد.جایی که پر بود از عطر خوب اجابت.آن جا سرزمینی بود که هر نیازمند روی بال کبوتری آرزویش را می نوشت و در هوا رها می کرد. آن وقت آرزوها توی هوا روی بال کبوترها می نشستند و می رفتند به سمت گلدسته هایی که طلایی بودندو عطر دل انگیزی داشتند. آرزوی شفای مادر روی بال یکی از همین کبوترها به سمت حرم امام رضا(ع) در راه بود.   

اثر مربی ادبی خانم پریسا لله گانی از استان چهار محال و بختیاری است .


مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩٧
سال تولید : ۱٣٩٧