یکی بود،یکی نبود

دسته : عاطفی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ٨ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : مینا دلیرش

این داستان توسط مینا دلیرش عضو مکاتبه ای استان کهگیلویه وبویراحمد نوشته شده است .
مربی مکاتبه ای : مریم سادات

شرح داستان


 

یکی بود،یکی نبود...

یکی بود توی دنیایی که شاید نبود ،شاید دیگه آرشی نبود،عشق نبود.

داستانم داستان آرش است،داستان همان کمانگیری است که برایم فقط قصه های مادرانه بود،تو خوابم فقط شاهنامه بود،شاهنامه ی آرشی که برای مادرش جان داداگر چه بر کوه دماوند بود.

آرشی که عشق را در کمان گذاشت وآن را چه نیرومندانه به سوی زمانه پرتاب کرد.این تیر نبود که بزرگی مادرش را تعیین می کرد ،این عشق بود،عشق پسری بود که جان خود را هنگام جان دادن مادر داد تا مادرش جان ندهد،عشقی که فرزندان در کتاب ها آن را نخوانند بلکه مادران در لالایی شبانه خود آن را بگویند .چه زیباست لالایی های مادرانه!عادت کرده بودم چون بدون لالایی های مادرم نمی توانستم خواب را بر چشمانم هدیه کنم.

چه روزها که بر بالین پاهای شکسته ی مادرم می رفتم تا نکند پاهای خودم درد بگیرد.چه وقتها که مادرم  برای بیماری قلبم دارو می داد تا دیگر دردی حس نمی کردم،چه ثروتی که دیگر فقر را برزبان نمی آورم.در فکر بودم ناگهان قلبم هوای رنج کشیدن کرده بود ،باز گرفته ،اما باز هم مادرم بود،هیچ گاه فراموش نمی کردم که دکترها به مادرم گفتندکه دخترتان فردا باید عمل شود.آنقدر مادرم گریه کرد که قلبم هوای رنج کشیدن وناز کشیدن را کنار گذاشت...

چه لطیف بود دست های مادرم .گفتم:مادرچه شده؟چرا گریه میکنی؟مادرم لبخند زد وگفت:عزیزم هیچ چیزی نشده ،تو نگران نباش.

ای کاش دلیل اشک های مادرم را می دانستم.شب فرا رسیده بود لالایی های مادرم!اما من دیگر هوای خواب وشنیدن لالایی را نداشتم جز هوای اشک ریختن ،جز اشک هایی که سرازیر می شدند،اینقدر سبک می شدم،شب بود.چه حال وهوایی بود نمی دانستم چه کار کنم ،وقتی مادرم استرس را در چشمان من دید گفت:بدان که یاد خدا آرامش دهنده ی قلب هاست.

خدا!خدا!

چشمان خود را برهم گذاشتم صبح شده بود اما نمیدانم چرا مثل صبح های دیگر طلوع خورشید را ندیدم وقتی چشمانم را باز کرده بودم دیدم که جز سرم وسوزن چیزی وصل نشده بود.وقتی حالم را پرسیدند ،می گفتم:خوبم،اما پس مادرم کجاست؟باز هم سکوت ،صدا کردم خانم ،خانم،لطفا بگویید چه شده؟پس مادرم کجاست؟داد زدم،فریاد زدم .دکتر گفت:لطفا ساکت باشید برای قلبتان بد است ونامه ای به من دادند:

سلام دخترم.امیدوارم حالت خوب باشد.من برای اینکه به تو بگویم که بزرگترین سرمایه برای من سلامت توست وعشقی که من به تو داشتم وهمیشه دارم .بزرگترین ومقدس ترین عشق است.من کلیه ی خود را فروختم تا قلبت بتپد،من کلیه ی خود را فروختم برای اینکه بدانی دلیل اشک هایم از آن این نعمت بزرگی است که خداوند نصیبت کرده است.دخترم،هر وقت شب فرا رسیده بود با صدای تپش قلبت بخواب ،زیرا در قلبت صدای خداست...

اما باز هم یکی بود یکی نبود،مادر نبود،آ؛رش نبود....اما عشق در تپش های قلبم بود.آری به قول مادرم یکی بود،یکی نبود.


مشخصات داستان
زبان : فارسی