سیاه شدن سیاهچاله
از آن به بعد سياهچاله ها سياه شدند.
شرح
داستان
يكي بود يكي نبود. يك روز يك ستاره نزديك به يك سياهچاله شد سياهچاله عاشق او ميشود و بهستاره ميگويد: «آيا ميشود با من ازدواج كنيد؟» ستاره ميگويد: «بله! اما بايد ستارة نوتروني را قلقلك بدهي. آيا ميتواني؟»
سياهچاله گفت: «البته!» و بعد رفتسراغ ستارة نوتروني و او را قلقلك داد و ستاره نوتروني خنده كرد و چند موج كيهاني قوي مغناطيسي از او ساطع شد و با ستاره ازدواج كرد. ولي وقتي ميهمانها كه صورتهاي فلكي بودند رفتند، ناگهان سياهچاله گرسنه ميشود و دو ستاره را به كام ميكشد و ميخورد. از آن به بعد سياهچاله ها سياه شدند.
مشخصات داستان