سنگی که بال داشت

دسته : عاطفی
زیر رده : قصه
گونه : فانتزی
گروه سنی : ٨ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : امیر عطا جامپور- نوجوان- آذربایجان شرقی

يكي بود يكي نبود، غير از خدا هيچكس نبود. در زمان‌هاي قديم يك سنگ بزرگي در بالاي كوهي قرار داشت. هرروز چندين پرنده روي اين سنگ مي‌نشست و چندتا پرنده نيز در كنار اين‌سنگ‌براي خودشان لانه درست كرده بودند.

شرح داستان

اين سنگ با پرندگان دوست شده بود و وقتي آنها مي‌رفتند، اين سنگ ناراحت مي‌شد. وقتي زمستان تمام مي‌شد و اين پرندگان دوباره مي‌آمدند اين سنگ هم خوشحال مي‌شد و تا شروع فصل زمستان آنها با هم درددل مي‌كردند و پرندگان‌از جاهايي‌كه ديده بودند،براي او تعريف مي‌كردند. وقتي دوباره فصل زمستان آمد و پرندگان كوچ كردند، اين سنگ از تنهايي حوصله‌اش به‌سر آمد و از ناراحتي تب كرد، به اندازه‌اي كه برف‌هاي روي سنگ آب شدند و با اشك چشمهايش جاري شدند. خلاصه شروع كرد با خدا صحبت كردن. گفت:«اي خدا، كاش من هم بال داشتم و مي توانستم پرواز بكنم و اين جا تنها نمانم.» آنقدر گفت و گريه كرد تا اينكه خوابش برد و در خواب ديد كه خداوند يك جفت بال طلايي به سنگ داده تا او هم پرواز كند. ولي وقتي از خواب بيدار شد ديد همان سنگي است كه پرندگان در آن آشيانه درست كرده اند.

مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩٣