شهربازی
در همین افکار بودم که کمکم تاری چشمانم به سیاهی تبدیل شد و بعد روزنهای از نور در چشمانم کمکم بزرگ و بزرگتر میشد و همهچیز را نمایان میکرد. داشت باورم میشد که خدا دعایم را مستجاب کرده. چند بار چشمانم را باز و بسته کردم و بعد با دقت به اطرافم خیره شدم....
اینبار دیگه مامان بِهِم قول داده بود که منم مثه بقیهی دوستام برم شهربازی. وای چه اسم قشنگی، شهر بازی!
ولی امیدوارم دیگه بهانه نیاره. به قول خودش تا سه نشه، بازی نشه، ولی تا حالا شاید سی بار هم شده بود. زینگ، زینگ. آخجان! مامانی از سر کار برگشت. از خوشحالی نمیدونستم چهجوری درو باز کنم. تند و تند دمپاییها رو پوشیدم و به طرف در دویدم و در رو باز کردم. یهدفعه آنهمه خوشحالی جلوی پاهایم روی زمین ریخت. به جای مامان، پسربچهی همسایه رو دیدم که به دنبال توپش اومده بود. با بیحالی پاهام رو روی زمین کوبیدم و به طرف توپ رفتم و اون رو به صاحبش دادم.
اِ، پس چرا مامان نمیآد؟ دوباره فکر شهربازی باعث شد که کمکم خنده رو لبام بیاد. در افکار خودم غرق بودم که صدای زنگِ در دوباره مرا از جا پراند. اینبار دیگه مطمئن بودم مامانم پشت در ایستاده. درو باز کردم و با هیجان به مامان سلام کردم. مامان که با تعجب من رو نگاه میکرد، پرسید: «چی شده پری؟ امروز سرِحالی؟» یهو دلم لرزید و گفتم: «مامان مگه قرار نیست امروز بریم شهربازی؟» مامان که تازه یاد قول و قرارش افتاده بود، سری از روی تأسف تکان داد و گفت: «امروز هم نمیتونیم بریم، چون دیگه پولی برامون نمیمونه. هنوز دَه روز مونده تا صاحبکارم بِهِم حقوق بده. با این پول که نمیشه هم دَه روز رو گذروند و هم رفت شهربازی. این دَه روز رو هم دندون رو جگر بذار، دیگه قول میدم دفعهی بعد حتماً بریم.»
با این حرف دیگه نتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم. به طرف اتاقم دویدم و خودم رو روی تختخوابم انداختم. آنقدر اشک ریختم که دیگه بالشم خیسِ خیس شده بود. گهگاهی مامان میاومد و سعی ميكرد با حرفهاش آرومم کنه، اما دیگه حتی حرفهای مادر هم مانع ریختن اشکهام نمیشدند. آخه چرا بابا مارو تنها گذاشت؟ خدایا من رو ببر پیش بابام، توی بهشت!
در همین افکار بودم که کمکم تاری چشمانم به سیاهی تبدیل شد و بعد روزنهای از نور در چشمانم کمکم بزرگ و بزرگتر میشد و همهچیز را نمایان میکرد. داشت باورم میشد که خدا دعایم را مستجاب کرده. چند بار چشمانم را باز و بسته کردم و بعد با دقت به اطرافم خیره شدم.
وای خدای من! چه شهربازیِ بزرگی! وای که چهقدر قشنگه! آدم حظّ میکنه. محو تماشای شهربازی بودم که مردی بلندقد که قیافهی جذابی داشت به من خیره شد. چهرهاش برایم خیلی خیلی آشنا بود. بلافاصله چهره را شناختم، همان مردی که همیشه عکسش روی طاقچه بود. باورم نمیشد. به سویش رفتم و خودم را در آغوشش رها کردم. بابا هم از دیدن من خیلی خوشحال بود، درست مثه من. چند کاغذِ باریک و کوچيک روبهرویم گرفت و گفت: «اینارو بگیر. دخترم هر چهقدر بخوای میتونی با این بلیطها بازیهايي که دوست داری، بکنی.» از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم. بابا کنارم راه میرفت و دست کوچيکم رو تو دستش فشار ميداد.
همراه بابا به طرف چند ماشین رفتیم. کمکم کرد تا روی ماشین کوچيکی بنشینم و خودم رانندگی کنم. بهقدری جذاب بود که دوست نداشتم به سراغ وسایل ديگه برم. دوستام حق داشتن این همه تعریف کنن. بالاخره رانندگیم تموم شد و بابا درحاليكه پشمک ميخوردم به طرف چند قایق که به شکل قو بود، میرفتم و صحبت میکردم. درون قایقها نشستیم، آنقدر در دریاچهی کوچک وسط شهربازی، پارو زدیم که سرگیجه گرفتیم.
روی نیمکت نشسته بودیم که رو به بابا گفتم: «کاش مامان هم پیش ما بود. مامان خیلی بستنی دوست داره. اونوقت میتونستیم با هم این بستنی رو بخوریم.»
با یادآوری مامان، بابا برایم از خاطرات گذشته گفت. اونقدر شیرینسخن بود که لحظهای دوست نداشتم ازش دور شم و فقط با دقت به حرفهاش گوش میکردم، تا اینکه گفت: «اگر دوست داری باز هم بازی کنیم، میتونیم با هم برویم.»
با این پیشنهادِ بابا به قطار اشاره کردم و گفتم: «بابا اونجا را نگاه کن، قطار.» سوار قطار شدم. تنهایی گوشهای نشستم. بابا رفته بود برام ساندویچ بگیره. قطار به حرکت دراومد و در تاریکی فرو رفت. یهدفعه صداهای وحشتناک در سرم پیچید و بعد با دیدن چند استخوان، جیغ بلندی کشیدم و از خواب پریدم.
باورم نمیشد که خواب بودم. مامان که با صدای جیغِ من هراسان به سمتم میاومد گفت: «چی شد پری؟ مامان حالت خوبه؟» و من فقط با حرکت سر به مادرم اشاره کردم که خوبم.
ـ اِ، یعنی چه؟ یعنی من نمُردم؟ پس بابا کو؟
مامان که حالت بُهتزدهی من رو دید گفت: «مامان پاشو بریم شهربازی. بالاخره خدا بزرگه.» ولی من با قاطعیت گفتم: «نه، من دیگه شهربازی رو دوست ندارم.» مامان که از رفتارم متعجب شده بود به آشپزخانه رفت و مشغول تهیهی غذا شد، اما من هنوز در رؤیای خودم بودم. اینکه بابا و شهربازی چهقدر زیبا بودند! ولی مثل اینکه تونل وحشت جزء بهشت نبود.