نقطهها که زیاد میشوند...»
بيشتر از هميشه حسش ميكردم. نزديكم بود. با من نفس ميكشيد. پشت نور، هالهاي سبز پيدا بود. هالهاي كه آيندهام آنجا رقم ميخورد. صدايش دوباره آرامش روحم شد.
ـ حالا فهميدي كجا بودم؟
ـ من الان بالام، بالاي بالا. پس كجايي؟ خسته شدم!
ـ نزديكتر شو!
ـ آخه من از همه دل كَندم به خاطر تو، حالا تو اينطور سردرگمم ميكني؟
ـ تو سردرگم نيستي، فقط دنبال صدا بيا!
ـ آخه اين صدا از تو وجودِ خودمه، چهطور بيام دنبالش؟
ـ برو تو وجودت!
ـ وجودم؟! آه!
وجودم را كه گفت، شكستم، از تو شكستم. با شرمندگي گفتم: «خوب ببخشيد، حالا كه اومدم. حالا كه قدم گذاشتم، چرا منو شرمنده ميكني؟»
صدا محو شد. دور و بَرَم چيزي نبود، جز تكرنگي كه با غرور، فضا را پُر كرده بود. تنها شدم. احساس تنهايي كردم. آخه من به خاطر اون اومدم و حالا گذاشت و رفت.
صداش زدم: «كجايي؟ آخه اين رسمشه باوفا؟»
ساكت بود. بود و نبود، اما ميدونستم كه بود، بود و فقط نگاه ميكرد. رفتم جلو، اما اون نيومد. فايدهاي نداشت. از سادگي خودم حرص ميخوردم. حالم خوب نبود، نشستم و به نقطهاي دور، خيره شدم. حرفاش تداعيگر ذهنم شد: «برو تو وجودت». مگه تو وجود من چيه كه بين من و تو فاصله مياندازه؟ مگه توي وجود لعنتي من چيه؟ من كه اونو از دنيا پاك كردم و آوردم سمت تو. سمت تويي كه به قول همه از مادر خوبتري. پس كجايي كه قَدَمامو نميبيني؟ كجايي كه تنهام ميذاري؟ از اول هم ميدونستم نبايد به حرف بقيه گوش بدم. دِ آخه يكي به تو نگفت: «پسر واسه حرف مردم يه گوشِت در باشه، اون يكي دروازه؟» خسته شدم، كلافه واستادم. ميخواستم برگردم، اما راهِ بازگشت نبود. تمام راهها بسته بود. به بالا نگاه كردم، اما نبود. به پايين، نبود. چپ و راست، نبود كه نبود! جز لكهاي در آن يكرنگي، چيزي ديده نميشد. لكه من بودم و يكرنگي، تنهايي من. يكدفعه بين تنهاييم، خودم را ديدم كه سرگردانتر از هميشهام. چيزي يادم افتاد كه وجودم فرو ريخت. همان وجودي كه معشوق از آن سخن ميگفت. يادِ خودم افتادم. ياد گوشهايي كه فقط ميشنيدند و به عقلم مجال نميدادند. حرفها سرازير قلبم ميشد. درسته حرفها! حرفهايي كه همه ميگفتند بهترين است. ميگفتند: «رحمانِ، رحيمِ، ستّار.»
من ميشنيدم و بدون آنكه فكر كنم، دنبالش بودم. ميگفتند: «اگه از دنيا دل بكَني با او هستي.» حال دل كَندم. حالا با توأم. ميگفتند: «او نزديك است. رگ گردن! آهان رگ گردن!» ميگفتند: «از رگ گردن نزديكتره.»
حرفها را مرور ميكردم. فكر ميكردم و زمان ميگذشت. علامت سؤالهايم تبدیل به نقطهاي پُررنگ ميشد در عمق يكرنگي. تكرار ميكردم: «او با من است. او در وجود من است، من وجودي از او هستم. من بايد به صفات او ايمان داشته باشم.»
حالا حرفهايش را ميفهميدم! نقطهها كه زياد ميشد، روحم پُرتب و تابتر ميشد. هر لحظه گرماي محبتش را بيشتر ميكرد. نقطهها زياد و زيادتر ميشد، تا تنهايي و يكرنگيام را گرفت. نقطهها كه همهجا را گرفتند، نوري آنها را در خود گنجاند و من فقط خيره بودم. خيرهي نور، نوري كه مانند دري باز شد و وجودم را روشن كرد!
بيشتر از هميشه حسش ميكردم. نزديكم بود. با من نفس ميكشيد. پشت نور، هالهاي سبز پيدا بود. هالهاي كه آيندهام آنجا رقم ميخورد. صدايش دوباره آرامش روحم شد.
ـ حالا فهميدي كجا بودم؟
اشك شوق مجالم نميداد، اما الان وقت اشك نبود. با صدايي لرزان گفتم: «وجودم!»
ـ حالا كه منو پيدا كردي، وقتشه تا بري توي مهمانسراي من.
ـ مهمانسرا!؟
منظورش همان هالهي سبز بود؟ وجودم مرا هُل ميداد. وجودي كه حال مال من نبود. با او جلو رفتم، وجودم در او و هالهي سبز درآميخت.