قصه شاه پریان

زیر رده : قصه
گونه : فانتزی
گروه سنی : ۱۵ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : روح انگیز سهرابی ، مربی مسوول مرکز فرهنگی ف هنری کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان آبدانان - استان ایلام

آفتاب گرم وسوزان برصحرا می تابید خارهای بیابان باانوارطلایی خورشید می درخشیدند .عرق از سروروی پیرمرد سرازیر شده بودبادستان پینه بسته اش سایبانی برای چشمان کم سویش ساخت وبه اطراف نگاهی انداخت، تاچشم کار می کرد خاربود وخار.
احساس تشنگی کرد، جرعه ای از آب مشک نوشید ،خنکهای آب رادررگهایش حس کرد وجان تازه ای یافت، خدا راشکر کرد و

شرح داستان


آفتاب گرم وسوزان برصحرا می تابید خارهای بیابان باانوارطلایی خورشید می درخشیدند .عرق از سروروی پیرمرد سرازیر شده بودبادستان پینه بسته اش سایبانی برای چشمان کم سویش ساخت وبه اطراف نگاهی انداخت، تاچشم کار می کرد خاربود وخار.

احساس تشنگی کرد، جرعه ای  از آب مشک نوشید ،خنکهای آب رادررگهایش حس کرد وجان تازه ای یافت، خدا راشکر کرد وبه کارش ادامه داد.هربار تیغ خاری به دستش فرو می رفت آهی از اعماق وجودش سرمی داد این نیش زدن ها برایش عادت شده بود.

 پشته ی خار راجمع کرد با طنابی که همرا خود داشت آنها را محکم بست ، تاقبل از غروب آفتاب می بایست آنها ر ا به شهر می برد ومی فروخت ومقداری غذا تهیه می کرد. 

اوکنار همسر پیرش زندگی می کرد.

خستگی امانش راگرفته بود کنار بوته ها نشست ونفسی کشید  دوباره جرعه ای از آب مشک نوشید وبه فکرفرورفت، سالیان درازی بود که دراین بیابان خارجمع می کرد وتنها پیشه ای که زندگی بخور ونمیرش را می گذراند، این خارکشی بود. احساس خستگی وناتوانی وجودش رافراگرفته بود وباخود گفت چه می شد اگرمن هم زندگی راحت وآسوده ای داشتم، تاکی باید خاربکشم ؟ .... 

برای لحظه ای به دوردستها خیره شد،سایه ای درکنارخود احساس کرد دستهایش به طرف سایه روان شد پرنده ای باپرهای سفید روی دستش مهمان شد پیرمرد ، اورانوازش کرد وپرسید دراین هوای گرم اینجا چه می کنید؟ حتما" تشنه ای  دست دیگرش رابه طرف مشک درازکرد تابه پرنده آب بدهد  

صدایی شنید.

تشنه نیستم!

مرد به اطراف نگاه کرد، اما هیچ کس راندید.

 من آمده ام به توکمک کنم .

پیرمرد اطرافش رادوباره خوب نگاه کرد به دنبال صدامی گشت.

پرنده گفت: من هستم که باتوسخن می گویم.

پیرمرد باتعجب پرسید توبامن سخن گفتی؟

پرنده گفت : بله من!

پیرمرد گفت : توکه هستی؟

پرنده گفت:من شاه پریان هستم .می خواهم به توکمک کنم.

پیرمرد گفت: شاه پریان ؟ چگونه؟

پرنده گفت: شانس واقبال وخوشبختی تو درانجام یک سفره ی نذر است.

پیرمرد گفت: چگونه؟

پرنده گفت: اگر هرسال این نذرراادا کنی خوشی وخوشبختی به تو روی خواهد آورد واز این زندگی سخت نجات خواهی یافت.

پیرمرد گفت: با کدام مال ودارایی می توانم نذر ی بدهم.

پرنده گفت: نذرتو خیلی ساده است با دورکعت نماز قدری پنیر ، قرصی نان ودسته ای سبزی می توانی یادی کنی از معصومین.

پیرمرد گفت : معصومین ؟ حتما" چهارده معصوم.

پرنده بالهایش راگشود وپرواز کرد.

پیرمرد گفت: نگفتی چه وقت.

صدای پرنده باصدای باد همنواشد .رجب ،رجب ،رجب وباد این صدا رابرشاخه های خشک خارها تا دوردست ها دربیابان پیچاندو پیچاند. 

دست پیرمرد بسوی پرنده دراز گشت به دنبال پرواز پرنده بودکه دستش به پشته ی خار خورد دردی در وجودش پیچید ، به خود آمد نه پرنده های بود ونه نشانی ازاو . 

باد زوزه کنان چند خار رابه اطرافش پراکنده ساخت.

نور امید دردل پیرمردجوانه زداحساس آرامش سراسر وجودش رافرا گرفت پشته ی خاررا برداشت وراهی شهرشد درراه به پرنده ، نذر ویک زندگی آرام فکر می کرد ،به شهررسید وپشته ی خاررابه مشتری های همیشگی فروخت وبافروش آنها تکه ای پنیر-قرصی نان ومقداری سبزی خرید.

به خانه رسید وماجرای خواب ،رویا وشایددیدارواقعی اش با شاه پریان رابرای همسرش تعریف کرد.

آنها هردو خوشحال وامیدوار بودند .ماه رجب هم نزدیک بود . خود رابرای سفره نذر وادای آن آماده می کردند، تااینکه دراولین چهارشنبه ی ماه رجب سفره ی ساده خود راپهن وبه نیایش وخواندن نماز به سوی معبود خود قرارگرفتند .

پیرمرد طبق عادت به بیابان رفت تا خار جمع کند پیرزن نیز پس از آب وجاروی خانه  زیردرخت چنار نشست وبه آواز پرندگان گوش می داد. صدای جارچی از کوچه پس کوچه های شهر به گوش می رسید صدا نزدیک ونزدیک تر می شد تا اینکه  پیرزن متوجه شد که جارچی ازطرف پادشاه بوداوبرای نگهداری فرزند عروسش، به یک دایه نیاز داشت . پیرزن با خود فکر کرد اگر پادشاه قبول کند او می تواند این کارراانجام دهد. شب هنگام که پیرمرد از شهربرگشت ماجرای جارچی رابرایش تعریف کرد. پیرمرد گفت ما کجا وقصر کجا فکر نکنم پادشاه بپذیرد. پیرزن اصرارکرد که شانس خودراامتحان کنند  پیرمرد نیز قبول کرد.

فردای آن روز هردو به قصر رفتند وپس از اینکه سوالاتی از آنها پرسیده شد هردوی آنها برای کاردرقصر پذیرفته شدند از خوشحالی سررااز پا نمی شناختند. آنها کار خودرا درقصر آغاز کردند پیرزن به عروس پادشاه درنگهداری کودک کمک می کرد وپیرمرد نیز به گل های قصر آب می داد زندگی راحت وآسوده ای رادرقصر آغاز کردند وخدا را به خاطر این نعمت که به آنها داده بود شکرگزاری کردند.

مدتها از زندگی راحت وآسوده ای که برایشان فراهم شده بود گذشت تااینکه روزی از روزها عروس پادشاه ، گردنبند مرواریدی که به گردن داشت از گردن خود درآورد وبه شاخه ی درختی که درحیاط قصربود،  آویزان کرد وبه حمام رفت.دراین هنگام کلاغی روی شاخه ها نشسته بود برق گردنبند نگاه کلاغ را به خودجلب کرد کلاغ جستی زد وگردنبند راقاپید وبه لانه ی خود برد.

عروس پادشاه پس از حمام به  سراغ گردنبند رفت اما آن رانیافت تمام اطراف راگشت  اما از گردنبند خبری نبود عروس پادشا ه وقتی از گشتن ناامید شد به سراغ پیر زن رفت وازو سراغ گردنبندراگرفت اما پیرزن از آن خبری نداشت ، عروس پادشاه پیرزن را دزد گرنبند می دانست او می گفت تنها کسی که درکنارش بوده پیرزن بود ه است شروع کرد به دادوهوار کردن درقصر که پیرزن گردنبند ش را دزدیده است .پیرزن هرچه التماس می کرد ومی گفت که  بی گناه است فایده ای نداشت .تااینکه خبر به گوش پادشاه رسید ، پادشاه برای مجازات، آنها رابه سیاه چال انداخت وگفت تازمانیکه به گناه خود اعتراف نکنند درهمان جا زندانی خواهند بود.

پیرمرد وپیرزن در سیاه چال  زندانی شدند هردوی آنها بسیار ناراحت وغمگین شدند با گریه وزاری  دست به دعا شدند واز خدا کمک خواستند تا ازاین مخمصه نجات یابند.پیرزن لحظاتی درسکوت ماند ، ودوباره شروع کرد به گریه وزاری وگفت: ای وای برما! ای مرد هیچ می دانی  خوشی چگونه مارا از روزگار غافل کرد هیچ به یادداری که چه گذشته ی سختی راپشت سر گذاشیم ؟ می دانی در غفلت بسر بردیم ونذر هرساله مان را ادا نکردیم.

هردوی آنها نالان به اشتباه خود اعتراف کردند.

درهمین موقع صدای کسی که از کنار سیاه چال می گذشت به گوش می رسید.

پیرمرد فریادزد وکمک خواست شخص رونده با شنیدن صدا به چاه نزدیک شد وپرسید که هستید؟ پیرمرد داستان خود رابرای آن مرد گفت .مرد پرسید چگونه می توانم به شما کمک کنم؟ پیرمرد گفت :مقداری سبزی قرصی نان وقطعه ای پنیر برایمان تهیه کنید ، مرد گفت: اتفاقا" من پیک پادشاه هستم ومی خواهم  داروی پسر پادشاه  که بیمار شده است رابرایش ببرم چون حال خوشی ندارد .

پیرمرد گفت: اگر نخری تورانفرین می کنم ، نفرین می کنم در سرراهت یک طرف کوه وطرف دیگر دریا قرار بگیرد تانتوانی از آن بگذری، مرد خنده ای کرد وقول داد که حتما" برایشان تهیه می کند. 

پیرزن وپیرمرد در سیاهی چاه به انتظار رسیدن آن مرد نشستند.

مرد به شهر رسید وآنقدر گشت تا داروی پسر بیمار پادشاه رابالاخره پیدا کرد وآن راخرید سوار براسب شد و به طرف شهرخودتاخت، او فراموش کرد ه بود که سفارش های پیرمرد راتهیه کند مسافتی از راه راگذراند وبه تاختن ادامه دادکه ناگاه کوهی سربه فلک کشیده ودریایی درکنار کوه سرراه خود دید به یاد نفرین پیرمرد افتاد و ازاینکه فراموش کرده بود، ناراحت شد دوباره به شهر برگشت وآنچه را پیرمرد به اوسفارش کرده بود تهیه کرد وخودرا سریع به آنها رساند بالای سیاه چال رفت وپیرمرد راصدا کرد وچیزهایی راکه خریده بودبه آنها داد.

مرد سوارکارخودراسریع به قصر رساند ودوای پسر پادشاه راهم به حکیم قصرداد پسرپادشاه باخوردن دارو سلامتی خودرابدست آورد پادشاه برای سلامتی پسرش دستورداد که درقصر جشن برپاکنند.

باد ملایمی شروع به وزیدن کرد،هر لحظه تند وتند تر می شد.باد آشیانه کلاغ راوارونه کرد گردنبند ازبالای درخت روی شاخه ها آویزان شده بود عروس پادشاه  دستگیره ی پنجره ی اتاق راگرفت تا آن راببندد،دراین هنگام برق گردنبند به پنجره ی اتاق تابید عروس پادشاه به درخت نگاه کرد چیزی میان شاخه برق می زد نگهبان راصداکرد تا ببیند شی براق  میان شاخه هاچیست؟ نگهبان بالای درخت رفت وگردنبند را به عروس پادشاه داد.

عروس پادشاه ازاینکه گردنبندش پیداشده بود بسیارخوشحال شد ناگهان به یاد پیرزن وپیرمرد ی که بیگناه بودند افتاد وماجرا رابرای همسرش تعریف کرد پادشاه دستورداد که زندانی های سیاه چال را آزاد کنند.

نگهبان به سراغ پیرمرد وپیرزن رفت وآنها رااززندان آزاد کرد. آنها شادی کنان لقمه های نان وپنیر وسبزی نذر خودرا ،به اهالی قصر دادند واین با رهم خدای بزرگ راشاکر شده ونذر خود راادا نمودند از آن سال به بعد این نذر درمیان اهالی قصر پخش می شد وهمه با خوبی وخوشی درکنار هم سالیان دراز زندگی خوب وراحتی را سپری نمودند. 

مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩٧
زبان : فارسی