مشهد-چابهار

خاطره نویسی رضوی

زیر رده : خاطره نویسی
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ٨ تا ۱٢ سال
نویسنده : محمدرضا غلامی

صبح روز28اسفندماه سال1396بود.فقط یادم می آیدساعت 4بامدادبود.چمدان هاراتوی ماشین گذاشتیم وراهی اصفهان شدیم.قراربود به چابهاربرویم ولی به قول مادرجانم قسمت بود که به مشهدبرویم.

شرح داستان

صبح روز28اسفندماه سال1396بود.فقط یادم می آیدساعت 4بامدادبود.چمدان هاراتوی ماشین گذاشتیم وراهی اصفهان شدیم.قراربود به چابهاربرویم ولی به قول مادرجانم قسمت بود که به مشهدبرویم.برادرکوچک چهارساله ام گریه می کرد ومدام می گفت:کی به چابهار می رویم؟همه ی ما به اومی گفتیم: آرام باش! کمی دیگربه چابهارمی رسیم.خلاصه همان اول سفر خوابم برد.به طبس که رسیدیم بیدارشدم.بیابانی کویری وخشک،جوری که حتی اگرتشنه هم نباشی سراب می بینی واحساس تشنگی می کنی.ازشهرکرد تامشهد راه زیادی است.ولی اگر عشق به امام رضا(ع)داشته باشی تا آن سر دنیا هم می روی.باشوق مسیرراطی کردیم.ودرجاده ی کویری چندشتر دیدیم.نزدیک ساعت6عصربود که رسیدیم.سوئیتی اجاره کردیم وبه ثانیه نکشیدکه ازخستگی بیهوش شدیم.روزبعدنزدیک ظهربود که بیدارشدیم.مادرم خندید وگفت:به چابهارخوش آمدید دیگربایدصبحانه ونهار راباهم بخورید.تابرای تحویل سال جدید آماده شویم وهرچه زودتر به حرم برویم.داداش کوچکم بیدار شد بادستانش چشمان خواب آلودش رامالید وگفت:کی رسیدیم چابهار؟همه باهم زدیم زیرخنده...

وقتی همگی آماده شدند من آخرین نفر بودم که دوش گرفتم.آب سرد شده بودومن مجبورشدم دوش آب سردبگیرم.همگی باهم به سمت حرم حرکت کردیم .وقتی رسیدیم آنجا خیلی خیلی شلوغ بود.با این که ما چند ساعت زودتر رفتیم تا قبل از تحویل سال جدید حرم باشیم.اما آن جا جای سوزن انداختن هم نبود.من ،برادرم همراه پدرم برای زیارت وارد حرم شدیم از در ورودی ایوان طلا خیلی خیلی جمعیت زیاد بود به زحمت جلو رفتیم وزیارت کردیم خیلی حال خوبی داشتم.موقع برگشت دوباره سلام دادیم وداخل صحن کنارمادر ومادر جانم رفتیم تا سال جدید آغازشود.که برادر کوچکم تشنه اش شد.تمام صحن پر از آدم بود ومن باید می رفتم واز سقاخانه بطری آب راپرکنم وبرای برادرم بیاورم.باتلاش زیاد موفق شدم بطری راآب کنم وقتی میخواستم برگردم از شلوغی زیاد داشتم خفه می شدم .برای یک لحظه به یاد فاجعه ی دردناک منا افتادم.ازبین جمعت ردشدم ونزد خانواده ام رفتم.برادرم یک لیوان از آب بطری رابالذت فراوان خورد وگفت:آب چابهار چقدرخنک وخوشمزه است.تاتحویل سال منتظر ماندیم.دوباره وسط این انتظار شیرین برادرم گفت:شماکه گفتید چابهاردریادارد ولی اینجا که گنبد وگلدسته دارد.دوباره همه باهم زدیم زیرخنده...

بعدازتحویل سال وخواندن دعای سال نو خادمان نقاره خانه شروع به نواختن نقاره ها کردند.برادر کوچکم خیلی از صدای نقاره ها خوشش آمده بود.همه برای هم دعا می کردند وسال جدید رابه همدیگر تبریک می گفتند خیلی حس خوبی داشتم. من همراه خانواده به زیرزمین رفتیم جایی که به قبر مطهر خیلی نزدیک است.امادیدیم که تابلو زده اند شش ماه اول مخصوص ورود خواهران وشش ماه دوم سال مخصوص ورودبرادران.خیلی خیلی ناراحت شدم.من وپدرم مجبورشدیم برگردیم چون سال جدید آغاز شده بود ومانمی توانستیم به قبر مطهر نزدیک شویم.اما مادر ومادرجانم برای زیارت رفتند.

اثر نوجوان 11 ساله محمدرضا غلامی از کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مرکز فرهنگی هنری شماره 1 شهرکرد استان چهارمحال وبختیاری که برگزیده جشنواره رضوی در سال 97 است .

مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩٧
سال تولید : ۱٣٩٧
زبان : فارسی