از مسجد تا حرم

خاطره نویسی رضوی

زیر رده : خاطره نویسی
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ٨ تا ۱٠ سال
نویسنده : علی رئیسی

سلام ای عشق توروح وروانم سلام ای عشق توشادی جانم
توخورشید بلند این جهانی همیشه عاشق تومن بمانم
امام رضا جان سلام. خیلی دوستت دارم. از این که دارم برایتان نامه می نویسم خوشحالم!

شرح داستان

سلام ای عشق توروح وروانم                    سلام ای عشق توشادی جانم

توخورشید بلند این جهانی                      همیشه عاشق تومن بمانم

امام رضا جان سلام. خیلی دوستت دارم. از این که دارم برایتان نامه می نویسم خوشحالم!  یک  مسجدی در محله ی ما هست که نامش مسجد الرضا ست و من  همیشه وقتی کوچکتر بودم چادر سفید وگل دار مادرم را می گرفتم وبا هم به آن  مسجد می رفتیم .همان مسجدی که همیشه فکر می کردم حرم شماست.مادرم آن جا نماز می خواند وباخدا درد دل می کرد.من هم با خدا و توصحبت می کردم راستش را بخواهی  از مادرم شنیده بودم که می گفت: ((مثلا فلانی به امام رضا رفته بوده و دعایش مستجاب شده است ))و من هم همیشه در مسجد الرضا دعا می کردم  .مادرم می گفت: با این که کوچک هستی مثل یک آدم بزرگ درد دل می کنی. من درد دل که نه! خواسته هایم را می گفتم. آرزوهایم را. مثلا وقتی دوچرخه می خواستم به مسجد که آمدیم به تو گفتم .وقتی به خانه برمی گشتیم بابا برایم جایزه خریده بود.یا وقتی توپ می خواستم بعد از اینکه از مسجد بر گشتم  با این که کار خوبی انجام نداده بودم برایم توپ خریدند.من خیلی تعجب کردم !

من تنها بودم خیلی تنها.خانه ی ما آپارتمانی بود.هیچ کس با من بازی نمی کرد.یک روز که با مادرم به مسجدالرضا  رفتیم .من از امام رضا خواستم که  تنها نباشم.آرزو کردم یک خواهرداشته باشم .بعدازمدتی خواهرم به دنیا آمد..من خیلی خوشحال شدم! خلاصه روز ها گذشت تا اینکه یک روز  پدرم تصمیم گرفت مارا به مشهد مقدس پابوس امام رضا(ع)ببرد.من خیلی تعجب کردم !مگر امام رضا همین جا نبود ؟من حرفی نزدم .چیزی  نگفتم و  ما به مسافرت رفتیم. همیشه با خودم فکر می کردم که خدایا من دارم به کجا می روم ؟! فکر کردم آنجا که برویم خود امام رضا را می بینم اما وقتی رسیدیم تعجب من خیلی خیلی بیشتر شد! همه جا پر بود از مسجد ، حیاط،  آدم کوچک ، بزرگ که دعا می کردند ،گریه می کردند   حوض های بزرگ ، گنبد های طلایی بزرگ. من محو تماشای آن گنبد زیبا شدم، محو تماشای کبوتر ها و ... ولی تو را ندیدم آرزوهایم را فراموش کردم لابه لای زیبایی ها من هم گم شدم و مطمئن هستم دوباره وقتی به مسجد الرضا بر گردم آرزوهایم را به خاطر خواهم آورد چون تو همه جا هستی و همه ی حرفهایم را می شنوی.


اثر نوجوان 9 ساله علی رئیسی از مرکز فرهنگی هنری سورشجان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان چهار محال و بختیاری ،برگزیده شانزدهمین جشنواره رضوی سال 97 است .

مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩٧
سال تولید : ۱٣٩٧
زبان : فارسی