سکه طلا

دسته : اجتماعی
زیر رده : قصه
گونه : ادبیات عامه
گروه سنی : ۵ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : آلما فلورآدا

«خووان» سالها بود که دزدی می کرد. صورتش پریده رنگ و بی حال و قدّش خمیده شده بود؛ چون مجبور بود در تاریکی شبها و دزدکی راه برود. همیشه هم اخمو و گرفته بود، چون دوست و آشنایی نداشت تا به او لبخند بزند. شبی به کلبه ای رسید و در روشنایی کلبه پیرزنی را دید با سکه ای که در دستش می درخشید. پشت درختها پنهان شد تا پیرزن از خانه بیرون رود و او سکه پیرزن را بدزدد … .
نیکی همچون لبخند و روشنایی گسترش می یابد و گاه می تواند قلبهای تیره و خفته را روشن و بیدار کند.
داستان فوق به همراه طرحها وتصاویر بسیار زیبا و متناسب، حامل چنین پیامی است.

شرح داستان

سال ها بود که خوان دزدی می کرد . شبی ازر شب ها ،لا به لای درخت ها نوری دید . جلو رفت و به کلبه ای رسید . از لا ی در توی کلبه را نگاه کرد. پیر زنی پشت یک میز چوبی نشسته بود .

خوان آنچه را که می دید باور نمی کرد ؛ یک سکه طلا در دست های پیرزن می درخشید. صدای پیرزن را شنید که می گفت :((من ثروتمند ترین آدم دنیا هستم ))

خوان به این فکر افتاد که همه طلا های پیرزن را بدزد د. برای این کار ، خودش را پشت تنه درخت ها پنهان نمود و منتطر شد تا پیرزن بیرون برود . مدتی بعد دید ، پیرزن شالی دور خود پیچیده بود با دو مرد از کلبه دور شد.

خوان با خود گفت ((دیگر بهتر از این نمی شود )) و پنجره  را به زور باز کرد و توی کلبه پرید .همه جا را گشت : زیر تخت ، توی قفسه ، اینجا ، آن جا ؛ اما سکه ای پیدا نکرد .

خوان دست از گشتن کلبه کشید و با خود گفت :(( باید پیرزن را پیدا کنم و مجبورش کنم جای سکه ها را نشانم بدهد )) از کلبه بیرون آمد و از همان راهی که پیرزن و آن دو مرد رفته بودند ، رفت . وقتی به رودخانه رسید ، کمی آن طرف تر پدر و پسری سخت سرگرم کار بودند . به طرف آنها رفت و با صدای کلفتی گفت :((پیرزن قد کوتاهی که شال سیاهی دور خودش پیچیده بود ، ندیدهاید ؟))

پسر گفت : ((آهان ،حتما دنبال  دونا ژوزفا می گردید . چرا او رادیده ایم . امروز صبح خیلی زود رفتیم و او را به این جا آوردیم ؛ چون پدر بزرگم یک حمله …..)) خوان توی حرف او دوید و گفت :((حلا کجاست ؟))پدر لبخندی زد و گفت :(( خیلی وقت است که رفته . چند نفر از آن طرف رودخانه آمده بودند دنبالش ؛ می خواستند او را پیش یک بیمار ببرند .))

خوان با نارحتی پرسید : (( چطور می توانم از رودخانه بگذرم ؟))سر گفت : ((فقط با قایق ؛ اگر بخواهی ما می بریمت ، البته وقتی سیب زمینی ها را از خاک در آوردیم .))

خوان گفت : ((باشد صبر می کنم )) اما کم کم حوصله اش سر رفت . بیلی برداشت و دست به کار شد. غروب بود که هر سه نفر بیل های خود را کنار گذاشتند . خاک زیرورو شده بود و سبد پر از سیب زمینی بود.

خوان با دست پاچگی پرسید : (( حالا می توانید مرا ببرید ؟)) پدر جواب داد : ((اما بگذار شاممان را بخوریم .))نور ماه رودخانه را روشن کرده بود . پدر وپسر پارو می زدند و قایق را به آن طرف رودخانه هدایت می کردند .

پسر به خوان گفت :(( دونا ژوزفا فقط با یک فنجان چای مخصوص خودش پدربزگم رات خوب کرد .) پدر گفت  ((بله ، نه  تنها او را درمان کرد ، یک سکه طلا هم برایش آورده بود .)) خوان هان و واج ماند. نمی فمید دوناژوزفا که برای کمک به مردم این طرف و آن طرف میرود ، چرا به این و آن سکه طلا می بخشد ؟

وقتی به آن طرف رودخانه رسیدند مرد جوانی را دیدند که بیرون کلبه خود نشسته بود . پدر به مرد جوان گفت : ((این مرد دنبال دوناژوزفا آمده است . ))

مرد جوان گفت : ((اوهمین یکی دوساعت پیش رفت .))خوان با بی تابی پرسید : ((کجا رفت ؟ )) مرد جوان کوهها را نشان دادو گفت :  ((آن طرف کوه ))

خوان پرسید : ((با چی به آن طرف کوه رفت ؟ ))مرد جوان گفت : ((با اسب ، آن ها با اسب دنبال او آمده بودند . پای یکی از بستگانشان شکسته بود .))

خوان با عجله گفت : ((من می خواهم به آن طرف کوه بروم)) .مرد جوان گفت : (( شاید فردا بتوانم تورا ببرم ، شاید هم پس فردا ؛ اول باید ذرت ها را بچینم ))

خوان مجبور شد دو روز از طلوع تا غروب خورشید در مزرعه کار کند. وقتی شام می خوردند ،خوان در فکر دوناژوزفابود . تعجب می کرد کسی که این همه ثروت دارد ، چرا برای درمان این و آن راه های طولانی را پشت سر می گذارد .صبح روز بعد خوان و مرد جوان راه افتاردند . کم کم به دامنه کوه نزدیک می شدند . مرد جوان گفت : (( برایم عجیب نیست که دنبال دوناژوزفا می گردی همه مردم این دورو بر به او نیاز دارند . وقتی رفتم و او را آوردم زنم از تب می سوخت ، اما او خیلی زود تبش را پایین آورد یک سکه طلا هم برایش آورده بود ! ))

کم که جلو تر رفتند ، مرد جوان گفت : ((خوب من دیگر باید بروم راه زیادی نمانده است . آن خانه را می بینی ! خانه همان مردی است که پایش شکسته است. ))

 خوان از مرد جوان خدا حافظی کرد و دوید هنوز هم می خواست هر چه زود تر به دوناژوزفا برسد . وقتی که به در خانه رسید ، زنی با یک دختر بچه از گاری پیاده می شدند . خوان پرسید دوناژوزفا را ندیده اید ؟ ))

زن جوای داد : (( همین الان او را به خانه دون تئو بردیم . زنش بیمار است خوان گفت : ((پطور می توانم به آنجا بروم ؟ باید اورا ببینم .)) زن با مهربانی گفت : (( من می توانم شما را ببرم ؛ اما امروز نه ؛ امروز باید کدو ها و لوبیا هایم را جمع کنم .))

خوان یک روز طولانی دیگر را در مزرعه گذراند . روز بعد گاری در جاده بین مزرعه ها پیش می رفت ، زن گفت : (( نمی دانم اگر دوناژوزفا نبود ،چه می کردیم . همسایه ها او را با اسب خودشان به اینجا آوردند. او پای شکسته شوهرم را محکم بست و به من  یاد داد چطور چای مخصوصش را دم کنم  و به شوهرم بدهم تا درد نکشد . ))

خوان چیزی نگفت .زن گفت : ((دوناژوزفا یک سکه طلا هم برایش آورده بود باور می کنی .؟)) خوان آهی کشید . وقتی به خوانه دون تئو  رسیدند دوناژوزفا تازه از آنجا رفته بود ؛ اما اینجا هم کارهایی بود که باید قبل از رفتن تمام می شد . خوان آنجا ماند تا در برداشت قهوه کمک کند . روز بعد هوا تاریک و روشن بود که  خوان از خواب بیدارشد . در آن صبح زیبا انگار کوهها  به او لبخند می زدند . وقتی دون تئو به او گفت که باید راه بیافتند ، تازه فهمید خدا حافظی کردن چقدر سخت است.

از تپه که به طرف مزرعه های نیشکر سرازیر شدند ، دون تئو گفت : ((دوناژوزفا چه زن خوبی است تا به او گفتم زنم بیمار است با گیاهان مخصوص خوش به خانه ما آمد تازه یک سکه طلا هم برای همسرم آورد .هوا خیلی گرم بود اما خوان فقط آه می کشید و پیشانی خود را پاک می کرد . دو مرد ساعت ها راه رفتند تا به جایی رسیدند که به نظر خوان آشنا می آمد .

بله انها از همان جاده ای می گذشتند که خوان یک هفته قبل از انجا گذشته بود . کلبه دوناژوزفا از دور دیده می شد خوان از اسب پایین پرید و دوید و این بار دیگر نمی گذاشت طلاها از چنگش در برود نفس نفس زنان به کلبه رسیدند . دوناژوزفا نزدیک یک در ایستاده بود . خوان با صدایی که پیرزن را ترساند فریاد زد بالاخرهپیدایت کردم ،طلا ها کجاست ؟

 دوناژوزفا با تعجب به اونگاه کرد و گفت: (( طلا !! تو برای سکه های طلا اینجا آمده ای من می خواستم آنها را به آدم محتاجی بدهم .

اولی پیرمردی بود که یک سکته را رد کرده بود . بعدی زن جوانی بود که تب او را ازپا انداخته بود ، سومی مردی بود که پایش شکسته بود و بعد هم  زن دون تئو بود اما هیچکدام سکه را قبول نکردند و گفتند آن را به کسی بده که محتاج تر از آنها است .))

 دوناژوزفا گفت  :((حتما توبیشتر از همه به آن نیاز داری !)) سکه را از جیب در آورد و به او داد . خوان به سکه خیره شد . در همین وقت دختر کوچکی دوان دوان خود را به آن ها رساند و گفت : ((دوناژوزفا خواهش می کنم عجله کن ! مادرم تنها است و چیزی نمانده بچه به دنیا بیاید .))

دوناژوزفا گفت : ((باشد ،عزیزم . الآن راه می افتم .))بعد به آسمان نگاه کرد و ابر های سیاه را دید . طوفان نزدیک بود . آه کشید و گفت : ((اما چطور بیایم ؟ به خانه ام نگاه کن . نمی دانم چه بلایی بر سر خانه ام آمده است . طوفان بقیه آن را هم می کند .))

خوان به چشم های نگران دخترک ، صورت غمگین وپر یشان دوناژوزفا و کلبه او نگاهی انداخت و گفت : ((برو ، دوناژوزفا نگران  خانه نباش من آن را درست می کنم . کاری می کنم که از اولش بهتر بشود .)) دوناژوزفااز او تشکر کرد . شالش را بر روی دوش انداخت و دست دخترک را گرفت . هنوز راه نیافتاده بودند که خوان دست درااز کرد و سکه را به او پس داد و گفت : (( بگیر مطمئن هستم نوزاد بیشتر از من به سکه نیاز دارد. ))

مشخصات داستان