من کوچگ

دسته : طنز
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : طنز
گروه سنی : ۱٢ تا ۱۴ سال
نویسنده : مبینا حبیبی

نوشته ی مبینا حبیبی عضو نوجوان مرکز شماره 1 کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان قم

شرح داستان

سلام

امروز صبح عجیبی برای مبینا بود. می پرسید چرا؟ خب بذاریم خودش بگه ...

وقتی من بیدار شدم دیدم خیلی کوچک شدم. رفتم دست و صورتم رو بشورم ،دیدم روشویی از من خیلی بزرگتر است! وای خدای من چه اتفاقی افتاده؟ اینجوری شد که من رفتم چهار پایه را بیاورم که برم روش دیدم که اون هم از من بزرگتر شده! وای دمپایی ها رو بگو! آخه اونا چرا اینقدر بزرگ شده بودند؟ رفتم توی اتاقم و چهار پایه عروسکم رو برداشتم و بردم گذاشتم زیر پام به زور و زحمت دست و صورتم رو شستم .

بعد رفتم لباس هایم را بپوشم که متاسفانه آنها هم طوری بودند که من تویشان گم شدم. گفتم انگار باید همان لباسهایی را بپوشم که تنم است. از طرفی هم  من همش صدای مامان رو می شنیدم که داد می زد مبینا مبینا ..

اما مگه صدای من بهش می رسید ؟از طرفی کتاب های کانون را که تمدید کرده بودم و قرار نبود که کتابها را به کانون بروم  و خدارو شکر کردم چون واقعا چطور باید آنها را به کانون می بردم؟ مجبور شدم راه بیفتم و بروم سمت کانون که ببینم چه خبر است ؟از طرفی خودم هم کنجکاو بودم که ببینم چه خبر است. چقدر همه چیز بزرگ بود! رفتم توی کانون و دیدم میز و صندلی و کتاب و همه و همه چیز بزرگ و بزرگتر شده!دلم می خواست به خانم ها سلام کنم و به خانم ادبی بگم: سلام خانم تو رو خدا من رو ببینید که چه سوژه کوچک در عین حال بزرگی شده ام! که یکدفعه از یک بلندی افتادم . نگاه کردم و دیدم که با مخ از روی تخت به پایین افتاده ام و خواهرم هر و کر به من می خندد...نگو خواب بوده ام.

مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩۶
زبان : فارسی