هدیه بابا

دسته : اجتماعی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱۵ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : فرناز رحمت پناه - عضو کانون پرورش فکری املش - استان گیلان

نوجوانی که به پدرش برای فروش زمین کمک می کند تا بتواند قول پدر را که خرید یک دوچرخه بود عملی کند و ...

شرح داستان

هديهبابا 

 

دم دمهای غروب بود که بابا با حالت گرفته وارد خانه شد و مادر هرچه از او پرسید چه شده حرفی نمیزد مادر که دیگر حوصلهاش به سرآمده بود گفت:د مرد بگو چی شده؟ مُردم از دلشوره... 

بابا نگاهی به مادر کرد و به من اشاره کرد. مادرگفت:سحر برو تو اتاقت درسات رو بخون...منم بدون هیچ حرفی به سمت اتاقم رفتم و دررا نیمه باز گذاشتم...روی تختم نشستم . صدای مامان و بابا میآمد...

- میدونی چی شده لیلا؟ 

- نه خوب بگو دیگه 

- زمینی که میخواستیم بفروشیم مشتریش دبه درآورده میگه نمیخره...

- اوووووه حالا انگار چی شده فوقش یکی دیگه میآد میخره اینقدرجوش زدن نداره...

صداشون قطع شد... واااااای نه خیلی ناراحت شده بودم آخه بابا قول داده بود وقتی زمین را فروخت یک دوچرخه خوشگل صورتی برام بخره اما با این اتفاق....ای خدا چقدر دیگه باید منتظر بمونم... تق تق...سحرجان؟...اینصدای مامان بود...جانم مامان؟بیا داخل...

-عزیزم بیا شام بخور...

-چشم مامان شما برید من الآن میام... دور میزنشسته بودیم...مامان برنج  رو آورد...شروع به غذا خوردن کردیم...نگاهی به چهرهی مامان کردم تبسم دلنشینی روی لباش بود...اما بابا...با صورت توهم رفته و حالت گرفته داشت با غذاش بازی میکرد...یهوو...یه چیزی به چشمم خورد....

یه آگهی روی میز بود...آگهی رو برداشتم و گفتم:مرسی مامان سیر شدم...

صدای مامان میاومد که میگفت:تو که چیزی نخوردی...تندتند رفتم داخل اتاقم آگهی فروش ساختمان بود...تصمیم گرفتم خودم چند تا آگهی برای فروش زمینمون درست کنم و جاهای مختلف شهر بچسبونم...

-سحر...سحر...پاشو خوابالو ساعت نه هست کلاس انگلیسیت دیر میشهها...

بلند شدم لباسم رو پوشیدم و آگهیها روبرداشتم .بدون صبحانه به طرف حیاط رفتم...مامان بلند بلند میگفت: دختر بیا صبحانه بخور...کفشم روپوشیدم و از خونه بیرون زدم...سر کوچمون عمو اصغر یه بقالی داشت رفتم و ازش اجازه گرفتم یه آگهی رو شیشه مغازش چسبوندم...به راهم ادامه دادم. رو چند تا مغازه و چند تا درخت هم آگهی زدم...

به کلاسم رسیدم...یه آگهی را روی در آموزشگاه چسباندم...ظهر به خانه برگشتم...وقتی داخل شدم بابا را دیدم که همان طور ناراحت نشسته و ناراحت بود. فهمیدم آگهیها اثری نداشته...ناراحت سرم را پایین انداختم...سلام خشکی کردم و به اتاقم رفتم...خلاصهاین روز هم گذشت....

ساعت دو نیم بود که بابا داشت در خانه را از جا میکند...مادردر را باز کرد و گفت:اووووه چه خبرته مرد؟.

بابا چشمانش از خوشحالی برق می زد وگفت:خانم فروختم...فروختم...زمین رو فروختم...

مامان خندید و گفت: خداروشکر...

من که از خوشحالی داشتم بال در میآوردم...یکدفعه بابا گفت: سحر بدو بیا چشمانت را ببند...حالا باز کن..

واااای چی میدیدم یه دوچرخه صورتی...آاااااخجووونمی جووووون... پریدم تو بغلش و بوسیدمش..

بابا گفت: میدونی کی زمین رو خرید؟...

گفتم: نه بابا جون کی خرید؟

- معلم آموزشگاه انگلیسیت....

گفتم:آگهی روی در آموزشگاه کار خودش رو کرد.

و بعد هر دو خندیدیم.

 

 فرناز رحمت پناه 

    مرکز املش

مشخصات داستان
زبان : فارسی