هدیه بابا
نوجوانی که به پدرش برای فروش زمین کمک می کند تا بتواند قول پدر را که خرید یک دوچرخه بود عملی کند و ...
هديهبابا
دم دم های غروب بود که بابا با حالت گرفته وارد خانه شد و مادر هرچه از او پرسید چه شده حرفی نمی زد مادر که دیگر حوصله اش به سرآمده بود گفت:د مرد بگو چی شده؟ مُردم از دلشوره...
بابا نگاهی به مادر کرد و به من اشاره کرد. مادرگفت:سحر برو تو اتاقت درسات رو بخون...منم بدون هیچ حرفی به سمت اتاقم رفتم و دررا نیمه باز گذاشتم...روی تختم نشستم . صدای مامان و بابا می آمد...
- می دونی چی شده لیلا؟
- نه خوب بگو دیگه
- زمینی که می خواستیم بفروشیم مشتریش دبه درآورده می گه نمی خره...
- اوووووه حالا انگار چی شده فوقش یکی دیگه می آد می خره اینقدرجوش زدن نداره...
صداشون قطع شد... واااااای نه خیلی ناراحت شده بودم آخه بابا قول داده بود وقتی زمین را فروخت یک دوچرخه خوشگل صورتی برام بخره اما با این اتفاق....ای خدا چقدر دیگه باید منتظر بمونم... تق تق...سحرجان؟...اینصدای مامان بود...جانم مامان؟بیا داخل...
-عزیزم بیا شام بخور...
-چشم مامان شما برید من الآن میام... دور میزنشسته بودیم...مامان برنج رو آورد...شروع به غذا خوردن کردیم...نگاهی به چهره ی مامان کردم تبسم دلنشینی روی لباش بود...اما بابا...با صورت توهم رفته و حالت گرفته داشت با غذاش بازی می کرد...یهوو...یه چیزی به چشمم خورد....
یه آگهی روی میز بود...آگهی رو برداشتم و گفتم:مرسی مامان سیر شدم...
صدای مامان می اومد که می گفت:تو که چیزی نخوردی...تندتند رفتم داخل اتاقم آگهی فروش ساختمان بود...تصمیم گرفتم خودم چند تا آگهی برای فروش زمینمون درست کنم و جاهای مختلف شهر بچسبونم...
-سحر...سحر...پاشو خوابالو ساعت نه هست کلاس انگلیسی ت دیر می شه ها...
بلند شدم لباسم رو پوشیدم و آگهی ها روبرداشتم .بدون صبحانه به طرف حیاط رفتم...مامان بلند بلند می گفت: دختر بیا صبحانه بخور...کفشم روپوشیدم و از خونه بیرون زدم...سر کوچمون عمو اصغر یه بقالی داشت رفتم و ازش اجازه گرفتم یه آگهی رو شیشه مغازش چسبوندم...به راهم ادامه دادم. رو چند تا مغازه و چند تا درخت هم آگهی زدم...
به کلاسم رسیدم...یه آگهی را روی در آموزشگاه چسباندم...ظهر به خانه برگشتم...وقتی داخل شدم بابا را دیدم که همان طور ناراحت نشسته و ناراحت بود. فهمیدم آگهی ها اثری نداشته...ناراحت سرم را پایین انداختم...سلام خشکی کردم و به اتاقم رفتم...خلاصه این روز هم گذشت....
ساعت دو نیم بود که بابا داشت در خانه را از جا می کند...مادردر را باز کرد و گفت:اووووه چه خبرته مرد؟.
بابا چشمانش از خوشحالی برق می زد وگفت:خانم فروختم...فروختم...زمین رو فروختم...
مامان خندید و گفت: خداروشکر...
من که از خوشحالی داشتم بال در می آوردم...یکدفعه بابا گفت: سحر بد و بیا چشمانت را ببند...حالا باز کن..
واااای چی می دیدم یه دوچرخه صورتی...آاااااخجووونمی جووووون... پریدم تو بغلش و بوسیدمش..
بابا گفت: می دونی کی زمین رو خرید؟...
گفتم: نه بابا جون کی خرید؟
- معلم آموزشگاه انگلیسیت....
گفتم:آگهی روی در آموزشگاه کار خودش رو کرد.
و بعد هر دو خندیدیم.
♦ فرناز رحمت پناه
مرکز املش