یک روز روی بند رخت

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : علمی-تخیلی
گروه سنی : ٩ تا ۱٢ سال
نویسنده : سینا بهارلویی

سارا کوچولو ، لباس ها را یکی یکی ، با حوصله ، روی بند رخت آویزان کرد و برای هر کدام یک گیره سفید زد و رفت داخل خانه شلوار سیاه که پاهایش درد گرفته بود ، آخ آخ کنان گفت :
((پس این خانم آفتاب کجا رفت ؟! کمی نور بتابد به پاهایم!))


اثر سینا بهار لویی نوجوان10 ساله از مرکز فرهنگی هنری بن ، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان است .

شرح داستان

 

سارا کوچولو ، لباس ها را یکی یکی ، با حوصله ، روی بند رخت آویزان کرد و برای هر کدام یک گیره سفید زد و رفت داخل خانه شلوار سیاه که پاهایش درد گرفته بود ، آخ آخ کنان گفت  : 

 ((پس این خانم آفتاب کجا رفت ؟! کمی نور بتابد به پاهایم!)) 

روسری سفید که خال های قر مز داشت گفت :

((غر غر نکن ! این ابر که برود کنار ، آفتاب پیدا می شود.)) 

یک دفعه نسیم از راه رسید و رفت لابه لای لباس ها و شروع کرد به قلقلک  دادنشان و همه خندیدند. 

سا را دوباره به حیاط آمد و یک شال سبز رنگ را روی بند ، کنار شال سفید پهن کرد 

شال سبز که حسابی خیس شده بود خودش را تکان داد 

شال سفید گفت : ((چی کار می کنی ؟!خیسم  کردی . مثلا دارم خشک می شوم)) 

شلوار گفت : ((تو دیگر از کجا پیدا یت شد؟)) 

شال سبز به همه سلام کرد و گفت : 

 ((من از یک جای دور آمدم قصه اش طولانی است.)) 

روسری با خوشحالی گفت : 

((من قصه شنیدن را دوست دارم . لطفا تعریف کن)) 

خورشید خانم هم از آن بالا داد زد : ((کمی بلند تر بگو من هم بشنوم)) 

گنجشک هم آمد نشست روی بند و گفت :(( قول می دهم جیک جیک نکنم ،جیک جیک!))

آن وقت شال سبز شروع کرد به گفتن : 

((اولش من در یک مغازه بودم ، خانمی من را خرید و آورد به یک جای شلوغ . آن جا آدم ها سعی می کردند خودشان را به جایی که اسمش ضریح بود، برسانند . تمام تار و پود هایم  کشیده شد! از بس که به آدم ها خوردم و مچاله شدم ولی همین که به ضریح کشیده شدم حالم خیلی خوب شد . بوی خوبی هم به تنم نشست)) 

گنجشک گفت : ((آره خیلی خوشبو است !جیک جیک)) 

شال ادامه داد : ((آن خانم مرا با خودش از مشهد به اینجا آورد و مرا به عنوان تبرک به سارا داد.)) 

نسیم گفت :(( خوش به حالت !من و خواهرهایم یک با ر رفتیم و در صحن چرخ زدیم)) 

شلوار گفت : ((آن ضریح مال چه کسی بود؟!)) 

شال گفت : (( امام رضا(ع) 

آن وقت همه باهم گفتند : (( امام رضا(ع) 

گنجشک گفت :  ((فردا تولد امام رضا است. هر سال زن های همسایه در مسجد آش نذری می پزند و پخش می کنند من هم برای جوجه هایم نخود و لوبیا و رشته می برم)) 

شال سفید گفت : ((سارا، من را سر می کند و می رویم مولودی خوانی . حتما تو هم امسال با ما می آیی؟)) 

شال سبز جواب داد : (( نمی دانم ! من کمی خسته ام . بهتر است  بخوابیم و همه به خواب رفتند و خواب  کشیده شدن به ضریح را دیدند.)) 

 

مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩۶
زبان : فارسی