برگشت
خش خش برگ های زرد و نارنجی ، زیر قدم های سست و نامطمئنش ، نم نم بارانی که از دل آسمان کبود ، به چهره ی چرو کیده و خسته اش می خورد ، قار قار بی امان چند کلاغ که لابه لای شاخه های لخت درختان قد کشیده و پیر ، پرسه می زدند ، همه و همه حس و حالی به او می داد که سال ها پیش ، با بستن چمدان آبیش ، آن را در این حوالی جا گذاشته بود ؛همان چمدانی که موقع خدا حافظی پر بود از نان و فطیر و کشمش های آفتابی ، کشک و بادام مغز شده و آن وقت او بدون توجه ، همه اش را در اتاق ولو کرد و رو به بی بی با صدای بلند گفت :
((دارم می رم شهر ، پشت کوه که نمی رم ، اونجاهم از این چیز ها هست .))
اثر زهرا آذری نوجوان 14ساله از کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان چهار محال و بختیاری مرکزفرهنگی هنری بن است .
خش خش برگ های زرد و نارنجی ، زیر قدم های سست و نامطمئنش ، نم نم بارانی که از دل آسمان کبود ، به چهره ی چرو کیده و خسته اش می خورد ، قار قار بی امان چند کلاغ که لابه لای شاخه های لخت درختان قد کشیده و پیر ، پرسه می زدند ، همه و همه حس و حالی به او می داد که سال ها پیش ، با بستن چمدان آبیش ، آن را در این حوالی جا گذاشته بود ؛همان چمدانی که موقع خدا حافظی پر بود از نان و فطیر و کشمش های آفتابی ، کشک و بادام مغز شده و آن وقت او بدون توجه ، همه اش را در اتاق ولو کرد و رو به بی بی با صدای بلند گفت :
((دارم می رم شهر ، پشت کوه که نمی رم ، اونجاهم از این چیز ها هست .))
بعد مشغول پرکردن چمدانش ، از عطر و عینک و لباس هایی شد که بی بی به آن ها لباس شهری می گفت.
حالا می فهمید که آن روز ، به قول خودش خرت و پرت ها را دور نریخته ، بلکه حس عمیق و دوست داشتنی مهر مادری بی بی را دور ریخته است.
نهری که از وسط ده رد می شد هنوز هم پا برجا بود ، اما پل چوبیش حالا شده بود فلزی ، برگ ها چه بی خیال تن به آب داده بودند و او هم دلش احتیاج به شست و شو داشت.
گله هایی از گوسفند در کوچه ی آسفالت شده ی ده قدم می زدند . انگار نه انگار که پاییز آمده است خانه ها اگرچه کاه گلی و چوبی نبودند ، اما آدم هایشان ، همان آدم هایی بودند که مثل همیشه اوایل پاییز ، دیگ بزرگی از شیره انگور ، روی اجاق می گذاشتند و همه دور وهم مشغول جوشاندن آن می شدند
بو کشید ، هوا پاک بود ، مثل مهر بی بی ، تا خانه ی بی بی راهی نبود . قلبش تیر کشید مثل وقتی که قلب بی بی ، با رفتن او تیر کشید و راهی بیمارستان شهر شد و او همه چیز را به تقدیر سپرد
این تیر لعنتی ، مثل تیر خلاص بود ، انگار تا جانش را نمی گرفت ، دست از سرش بر نمی داشت . با این تیر ناگهانی ، از خواب پرید . قرص هایش را در تاریکی اتاق ، جستجو کرد
●●●●
- - (( دکتر ، من فرصت زیادی ندارم ، درسته ؟))
- -(( چرا ، باید استراحت کنی مهندس ! برو هوای تمیز ، ریه های شما اهالی روستا ، به این هوای کثیف عادت نمی کنه))
- - (( یعنی بعد از این همه سال هنوز هم یه روستاییم ؟))
-((من با این که توی شهر به دنیا اومدم ، اگر هفته ای دو سه روز به روستا نرم ، نمی تونم دوام بیارم . برو جانم ، برو به خاک و هوای پاک روستا بوسه بزن))
●●●●
چمدان آبیش همان جا ، زیر تخت بود ، رنگ و رو رفته ، تنها چیزی که از گذشته برایش مانده بود . خواب دیشب و حرف های دکتر ، مثل چک چک شیر آب ، روی اعصابش راه می رفت.
در چمدان را که باز کرد بوی کهنگی ، توی دماغش پیچید ، تکه کاغذی ، آن گوشه جا خشک کرده بود. نامه ای که بی جواب مانده بود و تمام خطوطش از انتظار بی امان رنگ باخته بود .تنها کلماتی نا مفهوم به چشم می خورد . این همان نامه ای بود که بی بی با دست خط حسن ، پسرک همسایه برایش نوشته بود . پیش از آنکه قلبش تیر بکشد و به بیمارستان برود .
حالا روی همان تکه کاغذ ، آهسته و بی صدا نوشت :
((بی بی جان سلام
اینجا که من هستم ، تو نیستی و من غریبم ،آنجا که تو بودی قطعه ای از بهشت بود و آنجا که هستی خود خود بهشت است و من اینجا در جهنم خودم ، آرام آرام می سوزم و حالا .....)).
قطره های اشک ، نقطه چین هایی بودند که غرور شکسته ی مهندس را فریاد می زدند.