درد و دل
من روی شاخه ی یک درخت تپل زندگی می کردم . یک روز پاییزی ، آقای باد که عصبانی بود ، وزید و من تالاپی افتادم توی جوی آبی که درخت کنارش رشد کرده بود . نزدیک بود غرق بشوم که خدا خیر بدهد به شما که آمدید و مرا با خود به کلاس ادبی آوردید ! با اینکه خیس بودم اما دلم نمی خواست بوی جوی را بدهم شانس آوردم که مرا بو نکردی ، خلاصه من آمدم توی کلاس روی میز .
اثر مهدی اکبری 8 ساله ازکانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان چهار محال و بختیاری مرکز فرهنگی هنری بن ،
بر گزیده مسابقه طنز آفرینش های ادبی تهران در سال 1391 است .
من روی شاخه ی یک درخت تپل زندگی می کردم . یک روز پاییزی ، آقای باد که عصبانی بود ، وزید و من تالاپی افتادم توی جوی آبی که درخت کنارش رشد کرده بود . نزدیک بود غرق بشوم که خدا خیر بدهد به شما که آمدید و مرا با خود به کلاس ادبی آوردید ! با اینکه خیس بودم اما دلم نمی خواست بوی جوی را بدهم شانس آوردم که مرا بو نکردی ، خلاصه من آمدم توی کلاس رو ی میز . سردم شده بود . یک دفعه کسی دست گذاشت روی کمرم و وای! چقدر درد کشیدم. ستون فقرات برگی ام داشت له می شد، که با صدای خانمی دستش را بر داشت.
آن روز تو مرا ناز کردی و من آنقدر خندیدم که نزدیک بود غش کنم ،اما چه فایده !کارتان که تمام شد انداختیم تو شکم سطل زباله ی چاق و من قاطی ، پاتی با آشغال ها یک شب بد بو را تا صبح گریه کردم .
حالا که آمدم اینجا و برای زباله ها از تو آدم نامهربان می گویم دلم می خواهد یک بار دیگر به همان جوی آب بیافتم و حسابی حمام کنم!