اگر آقا بطلبه.......

زیر رده : خاطره نویسی
گونه : واقعی (رئال)
نویسنده : مریم ابونوری

پدرم با ناراحتی سوار ماشین شد از آن جایی که می دانست حرف زدن با من فایده ایی ندارد ادامه نداد. در ماشین را باز کردم خواستم سوار شوم که موقع نشستن روی صندلی جلوی ماشین ناخود آگاه چشمم به آینه بغل ماشین و اتوبوسی که به ما نزدیک می شد افتا د. اتوبوس از پشت سر مستقیم به سمت ما می آمد یکهو ترسیدم بزند به ما ... فریاد زدم با با اتوبوس... پدرم از فریاد من یکه خورد ، گفت: چیه.. اتوبوس چیه...؟

مریم ابونوری، مربی مسوول فرهنگی
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان قائمشهر

شرح داستان

بعد از اینکه خبر مسافرتم به مشهد را به مادرم دادم خیلی خوشحال شد و گفت: نگفتم بالا خره آقا یک روز تو رو می طلبه. در  حالی که وارد اتا ق می شدم تا لباس هایم را در بیاورم گفتم آخر ما نفهمیدیم این طلبیدنی که شما می گی یعنی چی؟ مامان در حالی که سفره ناهار را می چید گفت یعنی این که اگه  آقا توفیق زیارت قبرشون رو به کسی بدن اون وقت قسمت اون فرد می شه که به پابوس امام رضا بره. خیلی حرف مادرم برام توجیه پذیر نبود و خیلی سر در نمی آوردم چی می گه. پرسیدم: یعنی اینکه تا حالا قسمتم نشده این بوده که آقا منو نطلبیده؟ مامان در حالی که پارچ آب را روی سفره می گذاشت گفت: نمی دونم چطوری برات توضیح بدم امیدوارم یک روز متوجه حرفام بشی. کمی به فکر فرو رفتم از طرفی خوشحال بودم که بالاخره به پابوس آقا میرم و از طرفی ناراحت که چرا این قدر دیر قسمتم شده بود در هر صورت سعی می کردم فعلا به چیزی جز سفر فکر نکنم و خودم را برای رفتن به مشهد آماده کنم.

صبح شده بود با صدای مادرم از خواب بیدار شدم. تعجب کرده بودم دیشب قبل از خواب ساعتم را تنظیم کرده بودم اما باورم نمی شد آخه ساعتم زنگ نزده بود وقتی با دقت به ساعت نگاه کردم متوجه شدم اصلاً کار نمی کنه فهمیدم باطریش تموم شده درست همچین زمانی. مثل فنر از جا پریدم از بس هول بودم بدون در زدن وارد دستشویی شدم پدرم در حالی که مشغول مسواک زدن بود  با دیدن من چنان ترسید که مسواک از دستش افتاد و با عصبانیت گفت: پسر چته؟ نزدیک بود سکته کنم. پشت در ایستادم تا پدر کارش تموم شد نفهمیدم چطوردست و صورتم را شستم و لباسم را پوشیدم. مادرم گفت: عجله کن دیرت شده ساعت هفته. باورم نمی شد. فقط نیم ساعت تا زمان حرکت فرصت داشتم با عصبانیت گفتم چرا زودتر بیدارم نکردین. پدرم با خونسردی دست و صورتش را خشک می کرد گفت: ای بابا حالا مگه چی شده وقت داریم.کیفم را که دیشب با ذوق و شوق تمام آماده کرده بودم برداشتم و با عجله از مادرم خداحافظی کردم و وسایلم را پشت ماشین پدرم گذاشتم وگفتم: بابا تو رو خدا سریعتر دیرم می شه ها... باشه پسرم این قدر عجله نکن. عجله کار شیطونه. سوار ماشین شدیم و به طرف مدرسه به راه افتادیم. بیست دقیقه وقت داشتیم، تا مدرسه با ما شین فقط ده دقیقه راه بود. بین راه خانه و مدرسه ناگهان به ترافیک سنگینی برخوردیم پدرم از فرد ناشناسی که ماشین ها را راهنمایی می کرد ماجرا را پرسید او هم گفت: که جلوتر تصادف بدی شده چند ماشین با هم برخورد شدیدی کردند پلیس هم هنوز نرسیده پدرم در حالی که چهره مضطرب من را نگاه می کرد گفت: نگران نبا ش اگه قسمت باشه که بری حتما به موقع می رسی شاید مصلحتی توکار با شه که ما بی خبریم یک دفعه مثل اینکه چیزی یادش آمده باشد دست به جیبش کرد و موبایل را برداشت و به مدرسه زنگ زد اما هر چی زنگ زد کسی گوشی را برنداشت

چند بار شماره را گرفت اما بازم کسی جواب نداد. گفتم خدایا چرا جواب نمی دهند بعد فکر کردم شاید همه بیرون کنار اتوبوس مشغول سوار کردن بچه ها هستند. ساعت هفت و نیم شده بود قرار حرکت هم همین زمان بود صورتم را بین دستانم فرو برده بودم و در حالی که به شدت ناراحت و مضطرب بودم پدرم جمله ایی را گفت که دیگر همه چیز را برایم تمام کرده بود ... وای الان هم  موقع پنچر شدن بود؟

بدون اراده بلند گفتم تو رو خدا، نه. بابا دیر شد. پدرم که اعصابش حسابی به هم ریخته بود ناخودآگاه گفت: خوب، بچه به من چه که پنچر شده؟ مگه من مقصرم حتما حکمت و مصلحتی تو کاره چه می دونم؟

پدرم پیاده شد نگاهی به ساعتش کرد و به سرعت جلوی یک تاکسی را گرفت بعد صدام زد و گفت که از ماشین پیاده شوم و سوار تاکسی شوم.کیفم را عقب ما شین گذاشت و کرایه را حساب کرد پیشانی ام را بوسید و گفت : دست حق به همرات امیدوارم هنوز نرفته باشند. به راننده تاکسی هم سفارش کرد که من را برساند جلوی در مدرسه. هفت و پنجاه دقیقه جلوی در مدرسه رسیدم آن قدر هول بودم که یادم رفت کیفم را از داخل ماشین بردارم با صدای بوق تاکسی فهمیدم که چیزی را جا گذاشتم کیفم را برداشتم  و وارد مدرسه شدم با خلوت بودن حیاط مدرسه و نبودن اتوبوس جلوی در مدرسه به یقین رسیده بودم که همه رفتند و من دیر رسیدم.کنار در ورودی مدرسه روی سکو نشستم و دستانم را روی پیشانی ام گذاشتم. آن قدر ناراحت بودم که متوجه آمدن آقای جعفری ناظم مدرسه  نشدم.

  • امیری ،چرا اینجا نشستی؟

و بادیدن کیفم گفت: چرا دیر کردی ؟ تا هفت و چهل دقیقه منتظرت بودند فکر کردیم شاید اتفاقی برات افتاده دیگه نمیای چند بار هم شماره پدرت را گرفتیم در دسترس نبود. حتما قسمت نبود بری. حالا پاشو کیفت رو بردار و برگرد خونه. دیگه از کلمه قسمت و مصلحت و دعوت بدم آمده بود. اعصابم به هم ریخته بود. دلم              می خواست فریاد بکشم. اما فقط توی دلم گفتم آقا به قول مادرم باز هم که ما رو نطلبیدی. یهو بغض ام ترکید و گریه ام گرفت. همینطور که هق هق می کردم زیر لب  می گفتم: مگه  من چی کار کردم چه گناهی کردم من که خیلی دوست داشتم بیام به زیارتت پس چرا....با صدای بوق ماشین پدرم و سرایدار مدرسه که صدایم              می کرد به خودم آمدم، با پشت دست اشک چشمم را پاک کردم و از مدرسه خارج شدم پدرم را دیدم که بوق می زد و از من می خواست سوار ماشین شوم، با دیدن پدرم دوباره گریه ام گرفت. پدرم از ماشین پیاده شد و از من دلجویی کرد. پدرم خواست بگوید قسمت نبود نگذاشتم ادامه بده و با اعصبانیت گفتم بابا تورو خدا هیچی نگو که از دست زمین و زمان شاکی ام . پدرم با ناراحتی سوار ماشین شد از آن جایی که می دانست حرف زدن با من فایده ایی ندارد ادامه نداد. در ماشین را باز کردم خواستم سوار شوم  که موقع نشستن روی صندلی جلوی ماشین ناخود آگاه چشمم به آینه بغل ماشین و اتوبوسی که به ما نزدیک می شد افتا د. اتوبوس از پشت سر مستقیم به سمت ما می آمد یکهو ترسیدم بزند به ما ... فریاد زدم با با اتوبوس... پدرم از فریاد من یکه خورد  ، گفت: چیه.. اتوبوس چیه...؟ وقتی به ما نزدیک شد و پشت سر ماشین ما ایستاد مات و مبهوت از تو آینه بغل به ماشین نگاه می کردم که آقای مجیدی مدیر مدرسه از اتوبوس پیاده شد سریع از ماشین پیاده شدم و به طرفش دویدم با دیدن من تعجب کرد و در حالی که نفس نفس می زد گفت: امیری، پسر تو کجا بودی چرا دیر اومدی ولی معلومه امام رضا خیلی دوست داره شانس آوردی. پدرم با آقای مجیدی احوالپرسی کرد و دلیل برگشتشان را پرسید. مدیر لبخندی زد و گفت: آقای امیری عزیز بخت و قسمت با پسرت یار بود و آقا اونوطلبیده بود. با وجودی که چند کیلومتر از شهر خارج شدیم مجبور به باز گشت شدیم و توضیح داد که راننده اتوبوس صبح قبل از حرکت مدارک ماشین را موقع رفتن به سرویس بهداشتی مدرسه از جیب پیراهنش درآورد و روی سکوی جلوی آینه  می گذارد تا دست و صورتش را بشوید اما موقع خروج از سرویس بهداشتی فراموش می کند مدارکش را  بردارد. نزدیک رسیدن به اولین پلیس راه یکدفعه یادش آمد که مدارکش را جا گذاشته  مجبور شدیم برگردیم . واقعا جای تعجب بود اصلا باورم نمی شد در دلم خدا رو شکر کردم و از امام رضا تشکر کردم این دفعه واقعا از ته دلم فهمیده بودم و به من ثابت شده بود که اقا منو طلبیده و زائرش شده ام. معنی قسمت را با تمام وجودم درک کرده بودم. سوار اتوبوس شدم و کیفم را تحویل آقای مجیدی دادم. با پدرم که حالا خیلی خوشحال بود خدا حافظی کردم. پدرم از پشت شیشه اتوبوس برایم دستی تکان داد و در حالی که اشک در  چشمانش جمع شده بود  گفت: سلام ما رو هم به آقا برسون.

مشخصات داستان