آوازی برای وطن

دسته : اجتماعی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ٨ تا ۱٧ سال
نویسنده : هانیه خدیوی نسب

این داستان توسط هانیه خدیوی نسب عضو نوجوان مرکز فرهنگی و هنری کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان شماره یک یاسوج نوشته شده است.

شرح داستان

صدای توپ و تفنگ ، صدای زجه ی ناله های پدری که  فرزندانش جلویش گلوله باران می شوند و توان مقابله ندارد .از زمانی که یادمه همین بوده و بس.

گوشه ای پشت یک دیوار بلند پنهان شدم .همان جایی که پدرم را تیرباران کردند .تفنگ رابالا بردم تا خواستم  هدف را نشانه بگیرم ناگهان  چیزی را پشت گردنم حس کردم .با ترس و لرز به عقب برگشتم .سربازی اسرائیلی بود. آه از نهادم بلند شد. آهی جان سوز.نه به خاطراینکه ترس ازمرگ داشته باشم .نه ! دردم ازین بود، بدون اینکه انتقام خانواده ام رابگیرم  به کام مرگ می رفتم...

مرابه جایی بردند که تابحال ندیده بودم . آری نمی دانم ،و این نمی دانم ها همیشه بامن بوده اند.مانند اینکه نمی دانم چرا خانواده من باید کشته شوند ؟چرا کشور من ،فلسطین !باید دست بیگانگان بیفتد و هزاران چراهای بی پاسخ دیگر!

همه جا تاریک بود. سکوتی دردناک همه جا رافراگرفته بود. تمام بدنم درد می کرد. دردم جسمانی نبود. روح و روانم با تمام وجود می سوخت .مانند سوختن برادرشش ساله ام که جلوی رویم جلزولز شد و نتوانستم برای نجاتش کاری کنم .مردی که موهایش را دم اسبی بسته بود با چهره ای خشن  جلوی رویم ظاهرشد و مرا از عمق خاطرات تلخم بیرون آورد.  باچهره ای خشن پرسید :اسمت چیه دختر؟اینجا چکارمی کنی؟ باصدای نحیف و ضعیفی که لبریز بغض بود گفتم زهرا.باپوزخند تمسخرآمیزی پرسید:چندسالتونه؟گفتم 11سال.باتعجب بهم خیره شد . ومن عمیق نگاهش کردم ..

آری  شاید به نظر او تعجب داشته باشد دختری 11ساله ،تفنگ به دست ،یکه و تنها .برای من نه! چون امثال من توی فلسطین فراوان است.ازوقتی راه رفتیم رنگ خوشی ندیدیم همش دعوا بوده و درگیری.ومن کودک ، به جای بازیگوشی وعروسک بازی ،حس انتقام را درونم پرورش می دادم . او چه می فهمید سوختن برادر کوچکت جلوی رویت چه طعم تلخی دارد .چه می فهمید غلتیدن  بابای مهربانت درون خون ، چه دردی دارد ؟!چه می فهمید  بردن مادرت به ناکجاها چه زجری دارد؟! باتلخی جواب دادم مگر یرای شما هم فرق می کند؟ مراهم مثل بقیه بکشید . جلو آمد و روسری ام را از سرم کشید و با صدای بلند قهقهه ای زد دستی به موهای ژولیده ام کشید و گفت مثل اینکه موهای قشنگی داری .حیف نیست شانه نشدند .بی اختیار فریاد زدم بیشعووووور!  دستت را  بکشششششش.

دوباره قهقهه ای زد وگفت:آروووووووم کوچولو. موهایم را فشرد. بوی لجن می داد بوی تعفن ..چشمانم پر ازخون شده بود. احساس کردم نیرویم به طرز شگفت آوری زیاد شده است .حس انتقام درونم  شعله ور شد.انتقام همه ملتم .خودم رابه زمین انداختم .مشتی خاک برداشتم ومحکم توی چشمهایش پاشیدم .دستانش را برد چشمانش راپاک کند تفنگش از دستش افتاد .سریع تفنگ رابرداشتم باتمسخر نگاهم کرد .مرا کوچکتر از آن می دید بتوانم کاری بکنم .با بی تفاوتی گفت : بزارش زمین !بی درنگ تفنگ را کشیدم و قلب پر از کینه اش رانشانه رفتم .هنوز باورش نمی شد . اما من کار خودم را کرده بودم . چشمانم را بستم و پرچم کشورم را می دیدم که برافراشته می شد شروع کردم به خواندن سرود ملی به صورت آواز .... درون خون می غلتید وفریاد می زد  خفه شوووووووو..

مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩۶
زبان : فارسی