دوچرخه سوار نابغه

دسته : اجتماعی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٠ تا ۱۵ سال

دختربچه ی نابینایی که درمسابقه دوچرخه سواری کانون شرکت می کند و درخط پایان به شدت زمین می خورد و بیهوش می شود وبعد از به هوش آمدن , بیناییش را بدست می آورد .

شرح داستان

« به نام خدا »

« داستان دوچرخه سوار نابغه »

دختری کوچک به اسم هانا در خانواده متوسطی در شهر روانسر از شهرستانهای استان کرمانشاه زندگی می کرد هانا دختربچه زیبا و ریزنقشی بود که متاسفانه از نعمت بینایی محروم بود،هانا شش ماهه و دوقلوهمراه با پسری که مرده متولد شد به دنیا آمد و هانا هم چون نارس و ضعیف بود او را در دستگاه می گذارندتا تحت نظر متخصص های نوزاد باشد ولی متاسفانه در اثربی توجهی پرسنل بیمارستان،چشمان مونا در زیردستگاه که بایدپوشیده می شد ازحفاظی برروی چشمهای او استفاده نمی شود، اشعه داخل دستگاه باعث صدمه به چشمان هانا می شود و باعث ازدست رفتن بینایی بچه می شود . بعد ازآن پدر و مادر هانا همه تلاش خود را برای بهبودی چشمهای هانا انجام دادند اما تاثیری نداشت و هانا از ابتدای زندگی خود عادت به سیاهی نمود و کم کم بزرگ شد .  از همان دوران کودکی بچه باهوش وشیطانی بود و با آنکه چشمهایش نمی دید از دیوار راست بالا می رفت و به راحتی همه اعضا خانواده خود را می شناخت و حتی نام همسایه ها و خانه هر کدام از آنها را نیز به خوبی بر زبان می آورد همه تعجب می کردند که چگونه چشمهایش نمی بیند ولی آنها را می شناسد و این همیشه جای شکرخدا همراه با خوشحالی و قوت قلبی را برای پدر و مادرش باقی می گذاشت و امید اینکه روزی چشمهای هانا شفا پیدا خواهد کرد در دل آنها نگه می داشت . هانا از میان بازی هایی که کودکان هم سن وسال او به آنها می پرداختند خیلی به دوچرخه سواری علاقه داشت ، ابتدا پدرو مادرش از اینکه مبادا توانایی دوچرخه سواری را نداشته باشد وچون هانا هم چشمهایش نمی بیند و با دوچرخه به در و دیوار بخورد و به جسمش نیز صدمه ای وارد آید این بود که همیشه در جواب سوال هانا که چرا برایم دوچرخه نمی خرید؟ بهانه هایی رامی آوردند اما برای هانا قانع کننده نبود تا اینکه روزی هانا به هر ترفند کودکانه ای که بلد بود دختر همسایه شان را که دوچرخه داشت راضی کرد تا دوچرخه اش را نیم ساعتی به او بدهد و دوچرخه را گرفت بر آن سوار شد و شروع به پا زدن کرد ویکی دوباربه این سمت و آن سمت کج می شد ولی با زرنگی تمام نمی گذاشت به زمین بیافتد و کمی که گذشت بر دوچرخه سواری مسلط شد به در خانه خودشان رفت و پدر و مادرش را صدا زد و به آنها گفت : بیایید ببینید که من چطوری دوچرخه سواری می کنم پدر و مادر هانا و حتی چند تن از  زنان همسایه که شاهد ماجرا بودند اشک در چشمانشان حلقه بست و قدرت خدا شکر کردند که چگونه این همه توانایی و استعداد را به این دختر نابینا داده تا این طور به زیبایی دوچرخه سواری کند پدرش همان روز به بازار رفت و برای هانا دوچرخه زیبایی خرید بعد از آن روز دیگر هانا تمام وقت خود را صرف دوچرخه سواری می کرد . کم کم هانا بزرگ شد وبه سن شش سالگی که وقت به مدرسه رفتن او بود رسید مادرش او را در مدرسه استثنایی تلاش ثبت نام کرد هر روز او را به مدرسه می برد و وقت برگشتن دنبالش می رفت .

پاییز و زمستان آن سال برای هانا بسیار سخت می گذشت با اینکه درسش هم خوب بود ولی او همیشه دلش پیش دوچرخه سواریش بود وبه محض اینکه از مدرسه برمی گشت خودش را به دوچرخه اش می رساند و در کوچه به تاخت وتاز با آن می پرداخت . در بهار سال بعد مادرش خواب دیدکه هانا را به مرقد امام رضا(ع) برده و در دارالشفاء امام رضا(ع) ، هانا چشمهایش شفا پیدا می کند. حدود یک هفته ای از خواب مادرش نگذشته بود که پدر ومادرش عزمشان را جزم کردند که به مشهد مقدس و زیارت امام رضا(ع) بروند شاید حاجتشان را از این امام عزیز بگیرند به مشهد مقدس که رسیدند مستقیم به زیارت مرقد مطهر امام رضا(ع) رفتند بعد از کلی راز و نیاز و دعا و نیایش با ضامن آهو راهی هتل شدند چند روزی را در آنجا به سر بردند هر روز به زیارت می رفتند و تا اینکه عاقبت وقت برگشتنشان به روانسر فرا رسید و با دلی پر از امید باز گشتند . 

تابستان فرا رسید روزی مادر هانا تصمیم گرفت که هانا را به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ببرد و در آنجا ثبت نام کند تا از کلاسهای کانون استفاده ببرد و هانا از پیشنهاد مادرش خوشحال شد چون از بچه های کوچه خیلی تعریف کانون را شنیده بود و دوست داشت او هم روزی عضو کانون بشود و حال آن روز فرا رسیده بود، همراه مادرش با ذوق و شوق فراوان رفت و عضو کانون شد .روزهایی را که به کانون می رفت از خانه تا کانون را با دوچرخه اش می رفت و بعد از اتمام کلاسها و فعالیت های آنجا ،با دوچرخه اش به خانه برمی گشت تا اینکه روزی از مربیان کانون شنید که تصمیم گرفته وقرار است مسابقه دوچرخه سواری برای اعضا برگزار کنند ، هانا از خوشحالی داشت پر در می آورد و همه اش از مربیان درباره این مسابقه سوال می پرسید.

مربیان کانون طوری که هانا ناراحت نشود به او فهماندند که نمی تواند در مسابقه شرکت کند مگر اینکه رضایت نامه والدینش را بیاورد هانا هم با اصرار فراوان پدر و مادرش  را راضی نمود تا اجازه دادند هانا در مسابقه شرکت کند.

زمان برگزاری مسابقه در یکی از روزهای شهریور ماه که از قبل به همه اعلام شده بود فرا رسید و مسئول کانون با هماهنگی کامل با پلیس راه شهرستان خیابان مقابل ساختمان مرکز کانون از رفت و آمد ماشین ها خالی شد و ساعت 9 صبح دوچرخه سواران براساس سن و نوع دوچرخه شان به ردیف ایستاده و مسابقه را شروع نمودند و در میان اعضای کانون ، هانا و دوچرخه اش نیز به چشم می خورد هانا با اطمینان به برنده شدنش عجله برای شروع مسابقه داشت و عاقبت سوت شروع ردیف هانا و دیگر اعضا زده شد هانا از همان ابتدا در فاصله کمی جلوتر از بقیه اعضا بود وتا آخر مسیر و برگشت به طرف خط پایان بدون مانع گذشت و دل تو دل پدر و مادرش نبود تا اینکه هانا از خط پایان گذشت و اول شد ولی ناگهان بعد از عبور از خط پایان یکی دو متر آن طرفتر که هنوز دوچرخه اش از حرکت باز نایستاده بود که زنجیرهای دوچرخه پیاده کرد و هانا با سر به زمین افتاد و از هوش رفت مربیان کانون ، پدر و مادر هانا با دو خود را به هانا رساندند و چون مسئول مرکز با هماهنگی قبلی آمبولانسی را در محل حاضر نموده بود هانا را به درمانگاه شهرستان منتقل کردند و در آنجا هانا به هوش آمد ولی خیلی گیج و منگ بود نمی توانست حرف بزند و با آمبولانس او را به بیمارستان امام رضا(ع) در مرکز استان کرمانشاه فرستادند و در آنجا باید یک سری عکس و آزمایشات که از او بعمل آمد شکر خدا جواب همه آنها از سلامتی کامل هانا خبر می داد و هانا کم کم توانست حرف بزند و اولین چیزی که گفت : مامان چشمهای زیبای تو حیفه که اینطور اشک از آن سرازیر بشود ، وای خدای من پدر و مادر عزیز من ، چهره های شما چقدر زیبا و دیدنی است ، چشمهای من ! چه خوبه شما را می توانم ببینم ، گریه مادرش تبدیل به هق هق شد و در میان هق هق های گریه اش گفت : هانا جان تو را خدا ما را اینطور عذاب نده ما می دانیم تو چشم دلت روشنه و ما را با چشم دلت می بینی ، ناگهان هانا جیغ بلندی زد و گفت : نه مامان ، نه پدر جان واقعا می بینم تمام روشنایی اتاق و دیوار کرم رنگ آن و در سبز رنگ اتاق و روتختی های صورتی و همه و همه ی آنچه که در اطرافش بود با نوع و رنگ و اندازه آنها را گفت ولی پدر و مادر هانا باز هم نمی توانستند باور کنند و پدرش عاقبت دوان دوان خود را به سرپرستاری رساند و شکسته و بسته قضیه را برای پزشک کشیک بخش تعریف کرد و پزشک را همراه خود بر سر تخت هانا آورد و پزشک با معاینه مختصری از چشمهای هانا و عکس العمل چشمهای هانا در مقابل نوری که به چشمهای هانا می تاباند با کمال مسرت به پدر و مادرش اطمینان داد که هانا چشمهایش می بیند و این بود که چشمهای هانا شفا پیدا کرد.

                   هاجر ظفری      

                    مربی ادبی   

   کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان 

  استان کرمانشاه شهرستان روانسر

مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩۶
زبان : فارسی