آرزوی کاغذسفید
آرزوی کاغذ و سیراب شدن او از آبی گوارا و ...
آرزوي کاغذسفيد
کاغذ سفید روی میز دراز کشیده بود. اویک مربع با چهار گوشه بود.آفتاب به صورتش می تابید و گرم و گرمتر می شد.با خودشگفت:کاش کسی پیدا می شد تا چند کلمه روی صورتم بنویسد. نسیم خنکی از پنجره ی اتاق وزید.کاغذ تکان خورد. دلش می خواست سر بخورد و زیر میز بیفتد. او فکر می کرد آنجا خیلی خنک تراست.
با خودش گفت: نه نه !اصلا دوست ندارم کسی روی صورتم بنویسد دوباره گرمم می شود دوست دارم خنک بشوم.نور خورشید بیشتر و بیشترمی شد.آفتاب تمام میز را پر کرده بود. کاغذ سفید با بی حوصلگی غلطی زد و به طرف ساعتدیواری برگشت. ساعت دوازده ظهر بود. او کمی خودش را مچاله کرد.نسیم که بیشتروزید.خودش را به لبه¬ی میز رساند .با ناله گفت: چرا کسی سراغم نمی آید,دلم چندقطره آب می خواهد.
به دیوار نگاه کرد.روبروی پنجره یک کاغذ مربع,عکس خانوادگی روی دیوار شده بود. کاغذ سفید با حسرت گفت:خوش به حالش. حتما رویدیوار باد خنکی به او می خورد.
نسیم تند تر شد. کاغذسفید کمی تا خورد .بعد از نسیم باد تندی وزید.او سعی کرد خودش را تا کمر خمکند.باد ایستاد کاغذ درست و حسابیتاشد.قیافه یکاغذ عوض شده بود.با خوشحالی گفت:چه اتفاق جالبی! من حالا یک مثلث هستم.دوباره بادتندی وزید . گوشه های کاغذ سفیدبهم می خورد او خیلیخوشحال بود و برای خودش دست می زد. همانطور که دست می زد .صدای پاییراشنید. لحظه ایگوش هایش را آرام کرد.صدا از بیرون ازاتاق می آمد.
یک پسر بچهدوان دوان ؛ با صورتی عرق ریزان وارد اتاق شد. گرمش بود. به میزرسید.
یک لحظه به میز نگاه کرد و رد شد.مکثی کرد.دوباره برگشت و به مثلث روی میز نگاه کرد.لبخندی زد.کمی کنار میز ایستاد. کاغذ رابرداشت .به دوطرف مثلث نگاه کرد.لبخند محکم تری زدو و اوهم چند تای تازه زد. کاغذ سفید یک قیافه ی تازه پیداکرد.کاغذ سفید با تعجب نگاه می کرد.چند دقیقه بعدیک لیوان کاغذی دست پسرک بود .اودوان دوان به طرف یخچال رفت. مقداری آب سرد توی لیوان ریخت. کاغذ سفید خوشحال و خنک شده بود.
تمام تنش سردسردبود. احساس خوشحالی می کرد. با خودش گفت: بالاخره به آرزویم رسیدم.
شهلاحسن پور مربي مسوول مرکز آستانه