رزمنده

دسته : داستان
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٢ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : سوگند مسافر- عضو مرکز املش - استان گیلان

چشمهایم را به سختی باز کردم نور آفتاب چشمم را می زد سرم را بلند کردم و به اطراف نگاه کردم بیابانی داغ و افرادی که مثل من در گوشه و کنار افتاده بودند و دیگر به هوش نیامده بودند...

شرح داستان

رزمنده

چشم­هایم را به سختی باز کردم نور آفتاب چشمم را می­زد سرم را بلند کردم و به اطراف نگاه کردم بیابانی داغ و افرادی که مثل من در گوشه و کنار افتاده بودند و دیگر به هوش نیامده بودند. تکه­هایی از تانک­های سوخته هم در گوشه و کنار افتاده بود. در جایم نشستم و با درد شدیدی که به پایم آمد به آن نگاه کردم. غرق در خون بود و جز درد هیچ چیزی حس نمی­کردم. سرم را بر­گرداندم و با چشم به دنبالش گشتم. کنار تانک عراقی که دو سال بود همان جا خاک می­خورد، افتاده بود. تا خواستم از جایم بلند شوم ، درد پایم امانم نداد خود را کشان کشان به تانک رساندم و به آن نگاه کردم رنگ سیاهش با خاک مخلوط شده بود و پاره پوره به نظر می رسید. بند­هایش  دیگر جا ندا­شتند و رنگ سیاهش به قهوه­ای خاکی تبدیل شده بود و کل آن با رنگ خاک یکسان بود. برداشتمش و کشان کشان به طرف بقیه که بر زمین افتاده بودند رفتم همه­ی آنها شهید شده بودند. ناگهان درد عجیبی تمام بدنم را فرا گرفت و روی زخمم را فشار دادم تا دردش کم شود و خونریزی­ام کمتر . اما اثری نداشت و به راه خود ادامه دادم . با دیدن ساختمانی که از دور دیده می شد نیروی تازه به من وارد شد و تا سعی داشتم سرعتم را بیشتر کردم نزدیک آن شدم و به درب ورودی آن که دو سرباز برای محافظت از آن ایستاده بودند نگاه کردم دستم را به نشانه کمک بلند کردم که آنها هم متوجه من شدند و با سرعت و قدم­های بلند به طرفم آمدند.

 با دیدن آنها نفس راحتی کشیدم و سرم راتا روی زمین گذاشتم و به آسمان نگاه کردم و با نفس عمیق  چشم­هایم را بستم با شنیدن صدای همهمه چشم­هایم را باز کردم. چندمرد با لباس­های سفید و دو مرد بلند قد کنارم ایستاده بودند به اطرافم نگاه کردم اتاقی با آجر­های قدیمی که د ر بین آنها چند تایی هم شکسته بودند و به جای آنها پارچه­های رنگی گذاشته بودند در یک طرفش پرچم یا حسین آویزان بود و زیرش هم یک تخت با پتوی قهوه ای.  تازه فهمیده بودم کجا هستم . یکی از آنها گفت آقا آقا حالت خوبه؟

 با نشانه­ی سر حرفش را تایید کردم . گفت آخرین چیزی که یادت می آید را بگو.

گفتم: تابلوی پادگان جنگی  سردشت ...

سرم را بالا گرفتم و به تابلوی بالای سرم خیره شد

نام : رزمنده                           خانوادگی:بسیجی                     نام بیماری: قطع عضو پا

به یاد پوتین پاره ام افتادم .  من پوتینم را با پایم جا گذاشته بودم....

سوگند مسافر- گروه سنی د-  از مرکز  املش 

مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩۴
زبان : فارسی