رزمنده
چشمهایم را به سختی باز کردم نور آفتاب چشمم را می زد سرم را بلند کردم و به اطراف نگاه کردم بیابانی داغ و افرادی که مثل من در گوشه و کنار افتاده بودند و دیگر به هوش نیامده بودند...
رزمنده
چشمهایم را به سختی باز کردم نور آفتاب چشمم را میزد سرم را بلند کردم و به اطراف نگاه کردم بیابانی داغ و افرادی که مثل من در گوشه و کنار افتاده بودند و دیگر به هوش نیامده بودند. تکههایی از تانکهای سوخته هم در گوشه و کنار افتاده بود. در جایم نشستم و با درد شدیدی که به پایم آمد به آن نگاه کردم. غرق در خون بود و جز درد هیچ چیزی حس نمیکردم. سرم را برگرداندم و با چشم به دنبالش گشتم. کنار تانک عراقی که دو سال بود همان جا خاک میخورد، افتاده بود. تا خواستم از جایم بلند شوم ، درد پایم امانم نداد خود را کشان کشان به تانک رساندم و به آن نگاه کردم رنگ سیاهش با خاک مخلوط شده بود و پاره پوره به نظر می رسید. بندهایش دیگر جا نداشتند و رنگ سیاهش به قهوهای خاکی تبدیل شده بود و کل آن با رنگ خاک یکسان بود. برداشتمش و کشان کشان به طرف بقیه که بر زمین افتاده بودند رفتم همهی آنها شهید شده بودند. ناگهان درد عجیبی تمام بدنم را فرا گرفت و روی زخمم را فشار دادم تا دردش کم شود و خونریزیام کمتر . اما اثری نداشت و به راه خود ادامه دادم . با دیدن ساختمانی که از دور دیده می شد نیروی تازه به من وارد شد و تا سعی داشتم سرعتم را بیشتر کردم نزدیک آن شدم و به درب ورودی آن که دو سرباز برای محافظت از آن ایستاده بودند نگاه کردم دستم را به نشانه کمک بلند کردم که آنها هم متوجه من شدند و با سرعت و قدمهای بلند به طرفم آمدند.
با دیدن آنها نفس راحتی کشیدم و سرم راتا روی زمین گذاشتم و به آسمان نگاه کردم و با نفس عمیق چشمهایم را بستم با شنیدن صدای همهمه چشمهایم را باز کردم. چندمرد با لباسهای سفید و دو مرد بلند قد کنارم ایستاده بودند به اطرافم نگاه کردم اتاقی با آجرهای قدیمی که د ر بین آنها چند تایی هم شکسته بودند و به جای آنها پارچههای رنگی گذاشته بودند در یک طرفش پرچم یا حسین آویزان بود و زیرش هم یک تخت با پتوی قهوه ای. تازه فهمیده بودم کجا هستم . یکی از آنها گفت آقا آقا حالت خوبه؟
با نشانهی سر حرفش را تایید کردم . گفت آخرین چیزی که یادت می آید را بگو.
گفتم: تابلوی پادگان جنگی سردشت ...
سرم را بالا گرفتم و به تابلوی بالای سرم خیره شد
نام : رزمنده خانوادگی:بسیجی نام بیماری: قطع عضو پا
به یاد پوتین پاره ام افتادم . من پوتینم را با پایم جا گذاشته بودم....
سوگند مسافر- گروه سنی د- از مرکز املش