مثل یک رویا

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱۱ تا ۱۵ سال
نویسنده : صوفیا محمدی- عضو مرکز لنگرود- استان گیلان

آرزوی کودکی که دوست دارد به زیارت امام رضا (ع) برود و اتفاقی شبیه معجزه او را به مشهد می رساند ، متوجه می شود تمام آنچه دیده ...

برگزیده ی کشوری داستان کوتاه رضوی
استان گیلان - شهر لنگرود - گروه سنی د

شرح داستان

مثل یک رویا


با تکان ماشین از خواب بیدار می شوم چشمهایم را باز می کنم فریاد برادر کوچکم محمد به گوش می رسد که با هیجان می گوید: رسیدیم رسیدیم. و می شنوم که مادرم می گوید : آرام باش، مادر بزرگ خواب است . به دو طرفم نگاه کردم مادرم راست می گفت :مادر بزرگم خواب بود و پدر بزرگم از پنجره بیرون را نگاه می کرد . کمی جلوتر گنبد طلایی از دور پیدا شد . اشک در چشمانم جمع شداما از چشمانم نچکید . سر جایش مانده بود .پدرم گفت: چقدر زیباست!. برادرم با دست تعدادی کبوتر را بالای گنبد نشان داد و گفت: چه قشنگند !. پدرم ماشین را نگه داشت و مادر بزرگم بیدار شد و با تعجب به گنبد خیره شد و به امام هشتم سلام داد و گفت : کی رسیدیم ؟ محمد گفت : همین الان .

مادرم چادرش را صاف کرد و پیاده شد . من و مادر بزرگ هم همین طور . محمد دوید، من هم به دنبالش . آن قدردویدیم تا نزدیک حرم رسیدیم چه قدر زیبا !چه قدر بزرگ ! چه با عظمت بود !.

برادرم ایستاد و گفت : وای چه باحاله ... مادر و مادر بزرگم به ما رسیدند . مادرم آرام گفت : محمد شلوغ نکن .

بعد پدر و پدر بزرگم با ما خدا حافظی کردند و به طرف قسمت مردانه رفتند، مادرم دست محمد را گرفت وبه طرف قسمت زنانه حرکت کردیم .وقتی رسیدیم مادرم گفت : بچه ها این جا شلوغ است ، اگر همدیگرو یا من را گم کردید جلوی در ورودی قسمت زنانه بمانید. من شما را پیدا می کنم ، فقط نترسید .

برادرم دست مادرم را گرفت و به همراه مادر بزرگم به راه افتادیم . پایم بی حس شده بود ، باورم نمی شد بعد از دوازده سال از عمرم  به مشهد مقدس آمده باشم ،خیلی شلوغ بود . اشک از چشمانم سرازیر شد ، طوری که حتی اطرافم را نمی دیدم با گوشه ی چادرم اشکم را پاک کردم . مردم زیادی آنجا بودند . مردم کشور های مختلف ، سیاه پوست ، سفید پوست ! به طرف ضریح رفتم اما دستم به آن نرسید .دوباره امتحان کردم اما باز هم نتوانستم ناگهان با شخصی بر خورد شدیدی کردم و از ضریح دور شدم همان طور اشک می ریختم که ناگهان با صدای مادرم از جا پریدم ، که می گفت: دخترم بیدار شو چرا گریه می کنی !؟ به خودم آمدم گفتم : گریه ! ؟ گریه می کنم !؟ 

به یاد خوابم افتادم ، یعنی واقعا همه اش خواب بود!؟

کبوتر ها ، گنبد ، حتی ضریح ........

در دلم گفتم ای کاش در خواب دستم به ضریح رسیده بود . دوباره بغضی گلویم را گرفت . یاد محمد افتادم ، من که اصلا برادر نداشتم!!! پس محمد که بود که در خواب برادرم شده بود !؟ نمی دانستم ، فقط خوشحال بودم که در خواب به مشهد مقدس رفته بودم ......

صوفیا محمدی- 12 ساله ، مرکز لنگرود

مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩۴