زن عاروس درست کن
قصه ی ماه پیشانی یکی از قصه های جادویی ،زیبا و پر هیجان ادبیات شفاهی ایران است و روایت های متعددی دارد .که در استان کهگیلویه و بویراحمد نیزبا نام های مختلفی مانند ( گُجُلَک زرد ،زن عاروس درست کن ، زن لیلی درست کن ، دُوَر دال ،دُور دَیْ خِه کش ) روایت می شود . در اینجا راوی خانم صنوبر حاجتی قصه را به اسم زن عاروس درست کن روایت کرده است.
روزي روزگاري در شهر کوچکي، مرد ثروتمندي زندگي ميکرد. اين مرد، زني زيبا و دختري کوچک داشت. آنها در کنار هم عاشقانه زندگي ميکردند. روزي دخترش با دوستانش نزد زني که "ليلي"(عروسکي با چارچوب چوبي و لباسي از پارچه هاي زيباي محلي که راوی عاروس می گوید و منظور همان عروسک محلی لیلی است) درست ميکرد و مشهور به زنِ "ليلي" درست کن بود، رفت. همهي دخترها براي خودشان "ليلي" خريدند، اما دختر سکهاي با خود نبرده بود که "ليلي" بخرد، ناچار به خانه رفت و با پدرش به خانه زن "ليلي" درست کن بازگشت. زن "ليلي" درست کن با ديدن پدر دختر، عاشقش شد و به آنها گفت: که فردا براي خريد "ليلي" بيايند دختر روز بعد نزد زن رفت، اما زن، براي او "ليلي" درست نکرد وهر روز ، وعده روزهاي بعد را به اومی داد. تا اينکه یک روز زن به او گفت: به شرطي برايت "ليلي" درست ميکنم که مادرت را بکشي! دختر خيلي تعجب کرد ولي زن به او گفت: تا وقتي مادرت زنده باشد، برايت "ليلي" درست نميکنم. تو اگر "ليلي" دوست داري بايد مادرت را بکشي، دختر بعد از چندين روز کلنجار رفتن با خودش، بالاخره داشتن "ليلي" بر مهر مادري پيروز شد و از مادرش خواست برايش سيسه (زالزالک ) بچيند. درخت سیسه کنار چاه حیاط بود و مادر که دستش به شاخهها نميرسيد، لبه چاه رفت که شاخهاي را بگيرد، اما در يک لحظه دختر او را درون چاه انداخت و او را کشت.
باز روزها گذشت اما زن "ليلي" درست کن، براي او "ليلي" درست نکرد. هرچه دختر به او اصرار کرد، زن قبول نمي کرد و در نهايت به دختر گفت: به شرطي برايت "ليلي" درست ميکنم که از پدرت بخواهي که با من ازدواج کند. دختر قبول کرد و از پدرش خواست که با زن "ليلي" درست کن ازدواج کند اما پدرش به هيچ وجه قبول نمي کرد. زن "ليلي" درست کن هر روز يک ترفندي به دختر ياد مي داد تا به آن وسيله، مرد را راضي به ازدواج با خودش کند. يک روز به او ميگفت گريه کند و بگويد من مادر ميخواهم، يک روز ميگفت به پدرت بگو همه مادر دارند من هم بايد مادر داشته باشم و يک روز ميگفت اصلاً غذا نخور و بگو من از غذاهاي زنِ "ليلي" درست کن ميخواهم، اما پدرش قبول نميکرد.
يک روز زن "ليلي" درست کن، به او گفت مقداري نمک روي سرت بريز و وقتي پدرت آمد با گريه سرت را روي آتش بگير تا نمکها روي آتش بريزند و صدا کنند، آن وقت جيغ بکش و بگو تمام موهايم شپش زده و اين شپش هاي سرم است که در آتش ميافتند و اين صدا، صداي ترکيدنشان است.
دختر قبول کرد و وقتي پدرش به خانه آمد، سرش را روي آتش گرفت و با دستانش موهايش را به هم ريخت. نمکها روي آتش ريختند و صداي جلز ولزشان بلند شد، دختر گريه کرد و گفت: من اگر مادر داشتم موهايم اين قدر شپش نميزد، من مادر ميخواهم. مرد که همه چيز را باور کرده بود، قبول کرد که با زن "ليلي" درست کن ازدواج کند.
روزها از ازدواج زن "ليلي" درست کن با پدرش ميگذشت، اما زن براي او "ليلي" درست نميکرد و در عوض کتکش ميزد و از او کار ميکشيد. دختر غمگين و تنها روي قبر مادرش ميرفت و گريه ميکرد و از کار خود ابراز پشيماني ميکرد.
سالها گذشت و زن "ليلي" درست کن چندين دختر به دنيا آورد. دختر بزرگش چهار چشم داشت که به او «چهار تيه» (چهار چشم ) ميگفتند.
روزي که روي قبر مادرش خيلي گريه کرده بود و از آزار و اذيت نامادري و دخترانش با مادرش درد و دل ميکرد. ناگهان صداي مادرش از قبر بلند شد که مهربانانه به او گفت: دخترم ديگر گريه نکن، تو را بخشيدم. دختر با شنيدن صداي مادر و اين که او را بخشيده است خيلي خوشحال شد. از آن روز به بعد هر روز با شادي روي قبر مادرش ميرفت و با او درد و دل ميکرد.
روزي به مادرش گفت: پدرم براي خريد به شهر ديگري ميرود، مادرش به او گفت، از پدرت بخواه و به او بگو: يک گُجُلُک زرد( گوساله زرد) برايت بخرد و به کسي هم نگويد. وقتي پدرت گُجُلُک را خريد. آن را روي قبر من بياور و او را همين جا ببند و هر وقت نيازي داشتي اينجا بيا و از او بخواه.
وقتي پدر ميخواست به شهر برود ، دختر به اوگفت که يک گُجُلُک زرد برايش بخرد. پدر هم قبول کرد و يک گُجُلُک زرد برایش خريد . دختر گُجُلُک زرد را، سر قبر مادرش برد و او را همان جا بست. هر روز مثل روزهاي قبل روي قبر مادرش ميرفت و با گُجُلُک زرد بازي ميکرد و وقتي گرسنه ميشد، ميگفت: گُجُلُک زرد دوور بي دي گُسنشه، خوتَ برنگنا. (گُجُلُک زرد دختر بي مادر گرسنه است، خودت را تکان بده)
گُجُلُک خودش را تکان ميداد و انواع غذا ميشد و دختر شروع به خوردن مي کرد.روزي از روزها نامادري پيش خودش گفت: من بهترين غذاها را به دخترانم ميدهم و آنها اين قدر نحیف ، رنگ زرد و زشت هستند، اين دختري که هر روزتکه ای نان خشک به او ميدهم، چطور اين قدر سرحال، شاداب و زيباست؟ شايد کاسهاي زير نيم کاسه باشد! براي همين دختر بزرگش چهار تیه را با او به صحرا فرستاد. تا بفهمد قضیه چیست ؟! آنها با هم به صحرا رفتند، بازي کردند و موقعي که گرسنه شدند، دختر، خواهرش را قسم داد و گفت هرچه ديدي به مادرت نگو! . چهارتيه قسم خورد که چيزي به مادرش نميگويد، دختر بي مادر گفت: «گُجُلُک زرد دور بي دي گسنشه خوتَ برنگنا». گُجُلُک خودش را تکان داد و بهترين غذاها حاضر شد ، وقتي چهارتيه غذاهاي جورواجور را ديد از تعجب خشکش زده بود و چون مثل مادرش بدجنس بود یه لقمه می خورد و یک لقمه در لباسش پنهان می کرد. وقتي به خانه رسيدند فوراً همهي ماجرا را براي مادرش تعريف کرد و به او گفت: يک گُجُلُکي دارد که هرچه بخواهد براي او حاضر ميکند،و سپس لباسش را باز کرد و تمام غذاها و ميوهها روي زمين ريختند و نامادري با ديدن آن همه غذاهاي رنگارنگ و خوشمزه گفت بايد نقشهي خوبي برايش بکشم تا ديگر از اين غلط ها نکند. بعد از چند روز، نامادري پيش دعا نويس و طبيب مخصوص خودش رفت و به آنها گفت: من خودم را به مريضي و مردن ميزنم، شما بگوييد که دواي درد اين زن فقط گوشت گُجُلُک زرد است والا مرگش حتمي است. زن طبق نقشه، خودش را به مريضي زد و آن قدر خوب نقشش را بازي کرد که شوهر و همهي اطرافيان او خيال کردند که او در حال مردن است. دعا نويسان و طبيب مخصوص هم گفتند چارهي درد اين زن فقط گوشت گُجُلُک زرد است. پدر دختر هم خلاف ميلش تصميم گرفت گُجُلُک را بکشد.
دختر با شنيدن اين خبر روي قبر مادرش رفت و با گريه گفت ميخواهند گُجُلُک را بکشند. مادرش گفت: کاري از دستت ساخته نيست، فقط يادت باشد، وقتي گُجُلُک را کشتند ، پیش اجاق بشین و تکرار کن مپزو مپزو (نپز ،نپز) تا اینکه نامادری نتواند از آن بخورد.سپس ، استخوان هايش را دور قبر من زير زمين دفن کن. روز بعد گُجُلُک را کشتند و قتی روی اجاق می پخت دختر همین طور تکرار می کرد( مپزو مپزو مپزو) تا اینکه گوشتش را به نامادري دادند ، نامادری نتوانست از گوشت بخورد ولی اینطور وانمود کرد که بعد از خوردن گوشت گُجُلُک، به ظاهر کم کم خوب شده و از جايش بلند شد.
دختر استخوانهاي گُجُلُک را برداشت و دور تا دور قبر مادرش زير زمين چال کرد. دور تا دور قبر مادرش درختهاي بزرگي سبز شدند و ميوه دادند. دختر هر وقت گرسنه ميشد و ميخواست ميوه بخورد شاخهها پايين ميآمدند و او به راحتي ميوهها را ميچيد و ميخورد اما هر وقت نامادري ميخواست از آن ميوهها بچيند شاخهها آن قدر بالا ميرفتند که دست زن به آنها نمي رسيد.
روزي نامادري مقداري پشم به دختر داد و به او گفت که آنها را از هم باز کند و بریسد. دختر پشمها را گرفت و به طرف صحرا حرکت کرد. در راه باد شديدي وزيد و گلولهي پشم از دست دختر رها شد و به طرف جنگل رفت. دختر که از نامادري خيلي ميترسيد، سرِ قبر مادرش رفت و گريه کنان گفت به خاطر گم کردن پشم، نامادري مرا کتک ميزند. مادرش او را صدا زد و با مهرباني به او گفت: ناراحت نباش! دنبال پشم را بگير و به طرف جنگل برو. آنجا خانهي ديو وحشتناکي است، اگر پشمها تا درِ خانهي او رفته بود اول مؤدبانه در بزن و به او سلام کن! او تو را به داخل خانهاش دعوت ميکند، تو کنارش بنشين. او از تو ميخواهد که از مشکش آب برايش ببري. مواظب باش که نترسي چون مشک او از پوست پلنگ و بند مشکش مار است. او از تو خواهد پرسيد که مشک من قشنگتر است يا مشک مادرت؟ تو بگو مشک تو. بعد او ميگويد سرم را روي زانوانت بگذار و موهايم را نگاه کن و انگشتانت را ميان موهايم بچرخان تا خوابم ببرد! يادت باشدکه نترسي چون ميان موهاي او شپش زندگي ميکند. وقتي از تو پرسيد موهاي من قشنگتر است يا موهاي مادرت؟ تو بگو موهاي تو. آن وقت او پشمها را به تو مي دهد.
دختر به دنبال گلوله پشمش به در خانهي ديو رفت. مؤدبانه سلام کرد و کنار ديو نشست و به او گفت اين اطراف، گلولهي پشمي نديدهاي؟ اگر آن را ديدهاي به من بگو و آن را به من بده! ديو از او خواست، برايش آب بياورد. مشک ديو زشت و از پوست پلنگ بود و بوي بدي ميداد، در مشک هم با يک مار سياهِ وحشتناکي بسته شده بود. دختر به آرامي در مشک را باز کرد، براي او آب آورد. ديو از او پرسيد مشک من زيباتر است يا مشک مادرت؟ دختر با زيرکي گفت: البته که مشک تو! مشک مادر من، زشت و بد بوست ولي مشک تو قشنگ و خوش بوست و بند زيبا و ظريفي دارد.
ديو از تعريف دختر خوشش آمد. وقتي آب را خورد به دختر گفت: سرم را روي زانويت بگذار و انگشتانت را ميان موهايم بچرخان تا خوابم ببرد. دختر سرِ ديو را روي زانويش گذاشت، انگشتانش را در موهاي زبر و خشن ديو فرو برد. از بس ديو موهايش را نشسته بود، موهايش به هم چسبيده بودند و همه نوع حشرهاي در ميان موهايش لانه کرده بود. قسمتي از موهايش را به سختي باز کرد و ديد ميان موهايش انواع و اقسام کرم و شپشهاي بزرگ، لانه کرده اند. با ترس انگشت هايش را ميان آنها چرخاند. ديو گفت موهاي من قشنگتر است يا موهاي مادرت؟ دختر گفت البته که موهاي تو! موي مادر من، به هم ريخته و به هم چسبيده و شپش دار است، اما موهاي تو زيبا، صاف، سياه و تميز است. ديو خوشش آمد. همان طور که به خواب ميرفت به دختر گفت: دو ابر از بالاي سرت عبور مي کنند، اول ابر سياه بعد ابر سفيد. وقتي ابر سفيد آمد مرا از خواب بيدار کن. ابر سياه و باراني که آمد همه جا تاريک و سياه شد، ترس تمام وجود دختر را فرا گرفت اما ديو را از خواب بيدار نکرد و صبر کرد و بعد از مدتي ابر سفيد و زيبايي بالاي سرش آمد، دختر به آرامي ديو را از خواب بيدار کرد. وقتي ديو ابر سفيد را ديد دستش را به طرف ابر سفيد دراز کرد و به صورت دختر پاشيد. انگار خورشيد را در پيشانياش چسبانده بود و ماه را بر چانه اش. آنقدر زيبا شده بود که حد نداشت. ديو گلولهي پشمي را به دختر داد و او را روانه خانه کرد. دختر که نمي دانست چقدر زيبا شده است با خوشحالي گلولهي پشمي را گرفت و به خانه رفت.
شب شده بود و نامادري و چهارتيه با عصبانيت منتظر دختر نشسته بودند. نامادري وقتي او را ديد از تعجب نزديک بود غش کند، اما خودش را کنترل کرد. با عصبانيت پرسيد تا اين وقت شب کجا بودي چه ميکردي؟ دختر که نميدانست چه قدر زيبا شده است، جريان گم شدن گلولهي پشمي و رفتن پيش ديو را براي او تعريف کرد . اما تا خواست حرفهاي بين خودش و ديو را به او بگويد نامادري با فرياد و عصبانيت او را روانه ي اتاقش کرد و فوري به چهارتيه گفت بايد فردا به بهانه گم شدن گلوله پشمي به خانه ديو برود. چهارتيه قبول کرد و خيلي خوشحال بود که زيبا خواهد شد، فرداي آن روز چهارتيه به در خانه ديو رفت و با عصبانيت در زد و با صداي بلند ديو را صدا زد و گفت: هي آقا ديوه، پشم گمشده ام را بده! ديو که از گستاخي و بي ادبي او بدش آمده بود، او را به خانهاش راه داد. از او خواست برايش آب بياورد، چهارتيه وقتي مشک را ديد از بوي بد مشک و شکلش بدش آمد. ديو به او گفت: مشک من قشنگتر است يا مشک مادرت؟ دختر با صداي بلندي با اکراه گفت: اَه... مشک تو زشت و بد بوست. اين چه مشکي است؟ البته که مشک مادر من بهتر و قشنگتر و تميزتر است! ديو خيلي ناراحت شد اما چيزي به روي خودش نياورد! به چهارتيه گفت: سرم را روي زانويت بگذار و انگشتانت را ميان موهايم بچرخان تا خوابم ببرد. چهارتيه با اکراه سر ديو را روي زانويش گذاشت. ديو گفت: موهاي من قشنگتر است يا موهاي مادرت؟ چهارتيه موهاي ديو را به سختي از هم باز کرد و جيغ وحشتناکي کشيد و با حالت تنفر گفت: اَه موهاي تو کثيف و شپش دار است، موهاي مادر من سياه، نرم و تميز است. ديو که حسابي ناراحت و عصباني شده بود، چيزي نگفت. وقتي خواست بخوابد از دختر خواست وقتي ابر سياه رد شد او را بيدار کند. وقتي ابر سياه بالاي سرشان ظاهر شد، چهارتيه با وحشت و با جيغ و فرياد ديو را از خواب بيدار کرد. ديو هم دستش را در ابر سياه دراز کرد و به صورت چهارتيه ماليد. چهارتيه آنقدر زشت و سياه شده بود که حد نداشت. وقتي مادرش او را ديد غش کرد. آن قدر زشت شده بود که نميتوانست از خانه بيرون برود.
روزها گذشت، کينهي چهارتيه و مادرش از دختر بيشتر و بيشتر ميشد. هر روز او را کتک ميزدند، از او کار ميکشيدند و اجازه نميدادند که سر قبر مادرش برود و از ترس اين که ديگران او را ببينند و عاشقش شوند او را در خانه زنداني ميکردند. دختر بيشتر از هميشه غمگين و تنهاتر شده بود اما چارهاي جز صبر کردن نداشت و با آن همه ظلم و آزار و اذيت، نسبت به آنها مؤدب و مهربان بود.
روزي نامادري، به او گفت که لب رودخانه برود و ماهی صید کند. دختر قلابش را در رودخانه انداخته بود که ناگهان ماهی بزرگی به قلابش گیر کرد او ماهی را گرفت که در سبد بیاندازد اما ناگهان ماهی به حرف آمد ، کمی ترسید اما صدای ماهی آن قدر شبيه صداي مادرش بود که به او آرامش ميداد،دلنشين و گرم و مهربان.
ماهي به او گفت: من شاه ماهيها هستم. نگران نباش. من تو را دوست دارم؛ از اين به بعد هر وقت چيزي خواستي يا دلتنگ بودي لب رودخانه بيا و مرا صدا بزن و بگو: "دي ماهي" "دي ماهي"( ماهی مادر)، من فوراً" حاضر ميشوم و کمکت ميکنم. بعد، چند ماهي تميز و بزرگ در سبد دختر گذاشت و دختر را روانهي خانهاش کرد.
از آن به بعد دختر خوشحال بود. هر وقت دلش ميگرفت يا غصهاي داشت لب رودخانه ميرفت و "دي ماهي" را صدا ميزد و با او حرف ميزد و درد دل ميکرد، ميخنديد و به خانه ميآمد.
روزي پسر پادشاه، اسبش را لب رودخانه آورد تا تميزش کند، چشمش به دختر افتاد. وقتي زيبايي و وقار دختر را ديد عاشقش شد. از زير دستانش خواست که خانهي او را پيدا کنند و بعد از چند روز قرار خواستگاري بگذارند. نامادري، با شنيدن اين خبر، از حسادت در حال منفجر شدن بود اما مجبور بود سکوت کند و چيزي نگويد چرا که از ترس پسر پادشاه نميتوانست جواب رد بدهد.
روز خواستگاري فرا رسيد، اما نامادري لباسي که مناسب آن مجلس باشد، براي دختر ندوخت تا بلکه پادشاه او را نپسندد و از چشم همه بيفتد. دختر که لباسهاي مناسبي نداشت و نميتوانست خودش را نشان دهد با دل شکستگي فراوان لب رودخانه رفت و با بغض دي ماهي را صدا زد و جريان را با گريه به او گفت. "دي ماهي" او را دلداري داد و از او خواست چشمانش را ببندد. دختر چشمانش را بست. "دي ماهي" وردي خواند و در صورت دختر فوت کرد و از او خواست چشمانش را باز کند. وقتي دختر چشمانش را باز کرد، ديد لباس بسيار زيبايي برتن دارد و جواهرات گران بهايي بر گردن و دستانش آويخته شده و اسبي زين کرده کنارش ايستاده است. "دي ماهي" به او گفت: سوار اسب شو! آنها در حياط خانهي تان سفرهي شام کشيده اند، تو شاهانه با اسب سه دور اطراف سفره يورتمه برو و بعد کنار دست پسر پادشاه بنشين و غذا بخور. دختر سوار اسب شد و به خانه يشان رفت و سه دور، دور سفره چرخيد و آرام و با وقار کنار دست پسر پادشاه نشست. زيبايي و وقار و ابهت دختر باعث تعجب همه شده بود و همه با تعجب ميگفتند چه دختر زيبا و شاهانه ايست!! پسر پادشاه بيشتر عاشقش شد و از او خواست که با همديگر غذا بخورند. دختر هم با پسر پادشاه در کمال ادب غذا خورد. نامادري آن قدر با اخم و عصبانيت نگاهش کرد که مثل گلولهي آتش، سرخ شده بود ميخواست حرفي بزند و آبرو ريزي کند که در يک لحظه استخواني که در دستش بود شکست و در چشمش فرو رفت و نتوانست حرفي بزند.
از آن روز به بعد نامادري هرچه نقشه کشيد تا کاري کند که پسر پادشاه از ازدواج با دختر منصرف شود، نقشهاش خراب از آب در ميآمد. روز عروسي نزديک شد و نامادري نميدانست چه کار کند تا جلوي عروسي را بگيرد.
تا اينکه تصميم گرفت چند روز به دختر غذا ندهد تا خوب گرسنهاش شود و شکمش خالي شود و آن وقت روز عروسي يک آش روغني براي او بپزد و او را مجبور به خوردن آن کند تا چند روز اول ازدواجش اسهال کند و پسر پادشاه و اهالي قصر از او بدشان بيايد و پسر پادشاه مجبور شود او را از قصر بیرون کند.
روز عروسي آش روغني را درست کرد و دختر، که چندين روز گرسنه بود و از نيرنگ نامادري اطلاعي نداشت همهي آش را خورد. بعد از چند ساعت دلش به درد آمد و شکمش ورم کرد و بزرگ شد. دختر حسابي ترسيده بود و حالش بد شده بود. کنار رودخانه رفت و "دي ماهي" را صدا زد و ماجرا را به او گفت. "دي ماهي" که منظور نامادري را فهميده بود از دختر خواست دراز بکشد و چشمانش را ببندد. آنوقت شکم دختر را باز کرد و تمام کثافات را از شکمش بيرون آورد و شکم دختر را پر از مرواريد و سنگ هاي قيمتي کرد و آن را دوخت و دختر را بلند کرد و به او گفت: شب که حالت بد شد و خواستي قضاي حاجت کني، پسر پادشاه آنقدر تو را دوست دارد که گوشهي لباسش را پهن ميکند و از تو ميخواهد آنجا قضاي حاجت کني. نگران چيزي نباش!!
شب عروسي، دختر احساس کرد بايد قضاي حاجت کند، وقتي به پسر پادشاه گفت، پسر پادشاه از بس او را دوست داشت گوشهي لباسش را پهن کرد و گفت همين جا بنشين. دختر با خجالت و با ترس نشست و بعد از چند لحظه بلند شد. زير پايش را نگاه کرد و در کمال تعجب ديد زير پايش الماس و مرواريد ريخته است. پسر پادشاه از تعجب و با خوشحالي همهي اهالي قصر را صدا زد و ماجرا را به آنها گفت و جواهرات را به آنها نشان داد. اين ماجرا تا سه روز ادامه داشت. از آن به بعد ارج و قرب دختر براي همسرش و ساکنان قصر، بيشتر و بيشتر شده بود.
وزيران که از اين ماجرا خبردار شده بودند به طمع افتادند و پيش خودشان ميگفتند، اين دختر مادر نداشت زير پايش اين قدر گوهر و مرواريد ميآيد. حتماً خواهران ديگرش که مادر دارند، بهتر از اين خواهند بود. براي همين هر کدامشان به خواستگاري دختران نامادري رفتند. نامادري که خيلي خوشحال شده بود، پيش خودش گفت: من که به آن دختر فقط يک ديگ پر از آش روغني دادم آن طور شد، بهتر است به دخترانم چندين ديگاش بدهم.
روز عروسي دختران نامادري با ولع زيادي چندين ديگ آش روغني خوردند و روانه خانهي بخت شدند. شب عروسي در حجله، دل عروسها به درد آمد و خواستند قضاي حاجت کنند، دامادهاي حريص هم به شيوهي پسر پادشاه، گوشهي لباس شان را پهن کردند تا عروس شان روي آن قضاي حاجت کند. اما از بوي بد اسهال عروسها و کثيف شدن حجله و قصر، حال همهي ساکنان قصر به هم خورد و همه شان مريض شدند و بعد از چند روز عروس ها به خانهي مادريشان فرستاده شدند و روي دست مادر بدجنس شان ماندند.
از طرفي ديگر پسر پادشاه و دختر بي مادر ساليان سال در کنار هم در کمال خوشبختي، زندگي کردند.