آرزوی نسیم برآورده می شود

دسته : عاطفی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٠ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : فرخنده خواجه محمود

_بچه ها را صدا کنید بیایند امروز یک مسابقه برگزار خواهیم کرد

_چشم،بچه ها حتما از این موضوع بسیار خوشحال می شوند

مکالمه آقای میرزایی "سرپرست گروه جوانان هلال احمر" و خانم زاهدی که به صورت افتخاری در میان اعضای هلال احمر کمک رسانی می کرد، در همین دو جمله به پابان رسید زیرا هر دو می دانستند که وقت تنگ است و باید هر چه زودتر برنامه را شروع کنند.


عضو ارشد کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شهرستان زاهدان استان سیستان و بلوچستان

شرح داستان


_بچه ها را صدا کنید بیایند امروز یک مسابقه برگزار خواهیم کرد

_چشم،بچه ها حتما از این موضوع بسیار خوشحال می شوند

مکالمه آقای میرزایی "سرپرست گروه جوانان هلال احمر" و خانم زاهدی که به صورت افتخاری در میان اعضای هلال احمر کمک رسانی می کرد، در همین دو جمله به پابان رسید زیرا هر دو می دانستند که وقت تنگ است و باید هر چه زودتر برنامه را شروع کنند.

خانم زاهدی باید به چادر ها سر می زد و بچه ها را صدا می کرد معمولا جمع آوری کودکان کمی طول می کشید؛هوای سرد کرمانشاه مانع از خروج سریع کودکان می شد ، زیرا خانواده ها باید گرم ترین لباس ها را به تن کودکان نحیف و آسیب دیده شان می کردند.

اما در میان همه این انتظار ها ، دختری بود که تا صدای خانم زاهدی را از دور می شنید مانند برق از جا می پرید و دوان دوان خودش را به محوطه ای که هلال احمر در آنجا اسکان داشت می رساند و در پی او خاله اش بود که با کلاه و شال گردنی در دست به دنبال او می دوید و صدایش را بلند می کرد تا به گوش نسیم برسد:

_دارم از نفس می افتم ،صبر کن لباسهایت را کامل بپوشانم،هوا سرد است دختر جان

اما نسیم گوش اش به این حرفها بدهکار نبود و همچنان می دوید ؛وقتی به اسکان حلال احمر رسید بی معطلی خودش را در آغوش پر مهر خانم صالحی  انداخت . خانم صالحی از همکاران ویژه هلال احمر بود که بیشتر وقت خود را صرف عشق ورزیدن به کودکان می کرد.اما با این اوصاف باز هم این اندازه از عشق و اشتیاق در نسیم حیرت انگیز بود.

وقتی همه کودکان در حالی که حلقه زده بودند مشغول شعر خوانی بودند. نسیم همچنان در آغوش خانم صالحی بود و تکان نمی خورد ؛خانم صالحی با صبر و حوصله لباس هایی را که از خاله ی نسیم گرفته بود آرام به تن اش می کرد و قربان صدقه اش می رفت. پدر و مادرنسیم هر دو در زلزله کرمانشاه کشته شده بودند و نسیم فقط می دانست که آنها به بهشت رفته اند و بهشت جای خوبی است.برادر بزرگتر اش در بیمارستان بستری بود و حال چندان مساعدی نداشت ،هردو پایش شکسته بود و میان درد جسم و غم پدر و مادر می سوخت.

آقای میرزایی پس از اتمام مسابقه شعر خوانی و دادن هدیه ها به کودکان ، در میان آنها ماند و با طرح پرسشی همه کودکان را به همهمه ای وصف ناپذیر دعوت کرد.

_چه آرزویی دارید؟

و این پرسشی بود که میان آن حجم وسیع از رنج و درماندگی ،پاسخ های بسیار زیادی برایش بود . اما آقای میرزایی هدف اش این بود که تا جایی که امکان دارد آرزوهای کودکان را به حقیقت تبدیل کند.

هر کسی چیزی می خواست؛یکی گوشی هوشمند،یکی اتاقی پر از اسباب بازی،دیگری پوستر های بازیکنان فوتبال و ...

و خب همه ی این آرزوها لیست می شدند تا برآورده شوند،در میان این شلوغی ها اما نسیم همچنان آرام و ساکت بود ؛خانم صالحی با نوازش های پی در پی سعی داشت تا نسیم را به حرف بیاورد.

_عزیز دل خاله ، تو چرا هیچ آرزویی نمیکنی چرا هیچ چیزی نمیخواهی؟مگر تو دوست نداری مانند دوستانت آرزوهایت برآورده شوند پس با من از رویاهایت بگو...

نسیم دستی بر صورت خانم صالحی کشید و گفت:شما بوی مادرم را می دهید و من در هیچ جای این شهر بیابانی که بچه ها درباره اش حرف می زنند احساس امنیت نمیکنم جز آغوش شما!تنها آرزویم دیدن شماست...

خانم صالحی از شدت رنجی که نسیم به آن دچار شده بود اشک بر گونه هایش ریخت و محکم تر از همیشه نسیم را به آغوشش فشرد.آقای میرزایی از دور شاهد این ماجرا بود اما دقیق نمی دانست که چه چیزی بین این دو رد و بدل شده است که اینگونه غمگین شده اند.پس از گذشت دقایقی توانست با خانم صالحی هم صحبت شود و از او در این باره سوال کند.

وقتی آقای میرزایی متوجه مسائلی که پیش آمده بود ،شد .با خودش کمی فکر کرد و گفت :

_ هر کاری که از دستمان بربیاید می کنیم،شاید توانستیم چشمهایش را به او برگردانیم .

مکالمات آن دو زیاد طول نکشید زیرا باید آماده رفتن می شدند،بعد از خداحافظی طولانی که باید با همه ی کودکان و مردم روستا انجام می شد . همه ی نیروهای هلال احمر در حال جمع کردن وسایل ها بودند و کم کم همه چیز محیا شده بود برای اینکه از آن منطقه به منطقه دیگری بروند .

وقتی نسیم گریه کنان از آنها خداحافظی می کرد ناگهان دست مردی را بر موهایش حس کرد که برایش نا آشنا بود اما همین که مرد زبان باز کرد ،گویی سر تا پای نسیم در اشتیاقی بی حد و اندازه فرو رفت

_دختر چشم آهویی ما تو هستی،طرفدارهایت زیاد است ها نسیم خانم.همه دست به دست همه داده اند تا چشمهایت را به تو بازگردانند و من وسیله ای شده ام برای این کار ، فردا که شب شود فردای بعدی اش با هم به تهران می رویم برای مداوای چشمانت ،از این بابت خوشحالی؟

و زبان نسیم که از هیجان بند آمده بود از بیان آن همه  خوشحالی درمانده بود،صدای خانم صالحی را از دور شنید که احتمالا در حال سوار شدن به اتوبوس بود.

_نسیم مهربانم. حتما در تهران به دیدنت می آیم ،چشمهایت را پس می گیری، کافیست در اوج همه این رنج ها آرزو کنی ...

در میان تمام اشک هایی که هنگام خداحافظی بر گونه ها می لغزید یک چیز به خوبی نمایان بود 

و آن چیزی جز همدردی و انسانیت نبود...

 

 پایان

مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩۶
سال تولید : ۱٣٩۶
زبان : فارسی