شهدای گمنام

دسته : اجتماعی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٠ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : مریم حبیب اللهی

این داستان توسط مریم حبیب اللهی عضو مکاتبه ای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان کهگیلویه و بویراحمد شهر دهدشت نوشته شده است.

شرح داستان

باران نم نم می­ زند ،خسته شده­ ام از اینکه آسمان بغض خود را برمن خالی می کند.به خانه رسیدم و در را باز کردم به داخل رفتم و به خانه ام نگاه کردم ،اما این خانه خانه­ ی من نیست . خانه­ ی مردی که دختری شاد ،همسری مهربان و پسری شیطون داشت،خانه­ ی مردی که هر وقت از سرکار برمی­ گشت استقبال همسر و فرزندانش آنقدر گرم بود که خستگی کار و ترافیک و صد مشغله­ ی دیگرش را به فراموشی می سپرد. و خانواده­ ای که همدیگر را بی نهایت دوست دارند،اما الان کجا هستند که به استقبال نیامده ­اند.

بلند فریاد زدم :صحرا ،خانمی کجایی؟ ساراجان! سوشیانم کجایید عزیزان بابا،قول می­ دهم دیگر اخم نکنم ،دیگر دعوایتان نکنم ،بیایید بابا دلش برایتان تنگ شده است.

تشنه شدم  به آشپزخانه رفتم اما وقتی شال صحرا را روی میز آشپزخانه دیدم دیگر نتوانستم تحمل کنم ، شالش را در آغوش گرفتم و تا می توانستم گریه کردم.وقتی به خودم آمدم متوجه شدم که مدت زیادی است که گریه می کنم اما این راه چاره نیست ،پس بلند شدم دوش گرفتم و آماده شدم که بروم صحرا راببینم ،می خواستم غافلگیرش کنم .پس با سرعت خودم را به بیمارستان رساندم و با خواهش فراوان اجازه­ ی ورود گرفتم و قول دادم که نگذارم بیدار بماند. آرام در را باز کردم و وارد اتاقش شدم.متوجه ورودم نشد،پس در گوشه­ ی تاریک اتاق قایم شدم و به حرف­ هایش گوش دادم :خدایا! خدایا! نمی گویم چرا من؟ چون این امتحانی بیش نیست ،اما ازتو دو تا خواهش دارم ،اول اینکه مراقب بچه هایم باشی ،می دانم همیشه مراقبشان هستی ،اما من دیگر نیستم که به وسیله­ ی من مراقبشان باشی.و دوم اینکه علیرضا بچه ها را خیلی دوست دارد حتی بیشتر از من ،اما نمی خواهد وجهه ­اش خراب شود،به همین خاطر محبتش کم است،به او کمک کن تا بتواند به بچه ها محبت کند وآنها را از احساس واقعی اش باخبر کند.

گذاشتم بخوابد،بعدآرام آرام به سمت پنجره رفتم و شروع کردم : خدایا! بدون صحرا نمی توانم زندگی کنم ،آخر اگر او برود ،کی به درد دل سارا گوش دهد ،کی با سوشیان بازی کند،خدایا خودت وابسته­ ام کردی ،حالا می خواهی جدایم کنی .می خواستم همین طور ادامه دهم که پرستار آمدداخل و گفت:آقا لطفاً بیرون،من گفتم به او کمک کن بخوابد نه اینکه خواب را ازش سلب کنی،از صحرا خداحافظی کردم و از بیمارستان خارج شدم. نمی دانستم کجا بروم و به چه کسی التماس کنم ،که یک دفعه به یادآنها افتادم ،با سرعت خودم را به آنها رساندم ،اول راهم نمی دادند ولی وقتی التماس های مکررم را دیدند به من اجازه­ ی دیدار دادند.رفتم جلو و شروع کردم به حرف زدن و التماس کردن برای شفا گرفتن صحرا،تا می توانستم التماس کردم ،آنقدر حرف هایم طول کشید که وقتی به خودم آمدم صبح شده بود ،به آنها نگاه کردم و با دیدن شهدای گمنام یاد عمل صحرا افتادم ،امروز قرار بود عمل شود. خودم را به بیمارستان رساندم وقتی به در اتاق عمل رسیدم ،مادرم را دیدم که گریه می­ کرد ،پاهایم لرزید ،به زمین افتادم ،اما وقتی به رویم لبخند زد ،دلم قرص شد که صحرا زنده است .

مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩۵
زبان : فارسی