موطلایی

دسته : داستان
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٧ سال
نویسنده : الهه موسوی

مامان زری مرده؛ خوابیده توی قبرستان. دلم میخواهد گریه کنم. میدانم چرا.
جنگ که شروع میشود، من جیغ می کشم. مامان زری ضجه میزند، می کوبد توی سرش: دخترم را بردند. بدبخت شدم. یاخداااااا. هیچ کس کمک نمیکند.


الهه موسوی - عضو نوجوان انجمن ادبی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان زنجان

شرح داستان

موطلایی

مامان زری مرده؛ خوابیده توی قبرستان. دلم میخواهد گریه کند. میدانم چرا. بدنم درد میکند، شدتش آنقدر زیاد است که باد میکند و میخواهد از چشمهایم بیرون بریزد. ولی نمی گذارم. پلکهایم را می بندم. دلم نمیخواهد حالا که نگاهش مرتب روی چشمها و دست وپاهای برهنه ام تقلا میکند، چشمهای پر ازغمم را بیند. چتریهایم پخش شده روی پیشانیم. کنارشان میزند. دستهایش زبر است. لعنت به این موها. بوی تیز بدی به بینی ام میرسد. سرم تیر می کشد. دیگر نمیتوانم. سر انگشتهایش اشک را روی گونه هایم می دواند.

راننده تاکسی میگوید حالم خوش نیست. به خدا راست میگوید. میگوید آدرسم برای ده سال قبل است. آنجا شده خیابان اصلی. سردم میشود. میلرزم. این لرزه های بی مورد از ترسم است، از اضطراب. یادگار همان ده سال پیش. چطور پیدایشان کنم؟

هربار که طناب میزنم، شلاق موهای لخت طلایی ام را پشت گردنم حس می کنم. دوست دارمشان. مثل نخهای ابریشم می مانند. پاهایم کرخت میشوند روی موزاییک های حیاط. طنابهایم را می شمارم. باباجان می آید توی حیاط؛ مثل همیشه حرف آخرش را اول میزند: دختر تو دیگر بزرگ شدی. نگاه به هیکلت بکن. این بپربپرها و شیطنتها دیگر به تو نمی سازد. بیا برو بنشین وَردست مادرت کار یاد بگیر. صدای مامان زری بلند میشود: باز تو دستت خالی شده به او گیر میدهی؟ ولش کن. کار بدی که نمیکند. توی حیاط است دیگر. ومن همینطووور طنابهایم را می شمارم.

منگ شده ام. نیاز دارم یکی سرزنشم کند. این جور وقتها به خیلی چیزها می شود فکر کرد. وقتی همه چیز تمام میشود، وقتی تنها و بی کس میشوی، وقتی بی پناه می گیرند و می برنت؛ آن وقت است که می فهمی پانزده سال سن کمی نیست. نگاه به هیکلت بکن، طناب بازی برای بچه هاست.

جنگ که شروع میشود، من جیغ می کشم. مامان زری زجه میزند، می کوبد توی سرش: دخترم را بردند. بدبخت شدم. یاخداااااا. هیچ کس کمک نمیکند.

تفنگ دارند توی دستشان. روسری ام می افتد. موهایم کشیده میشوند. چشم هایم سیاهی میروند. لعنت به این موها.

گم شده ام. روی پیشانیم نوشته اند سرگردان. دلم یک نفس راحت میخواهد. آنقدر راحت که فکر آن مردک بی همه چیز را که حتی زبان حرفهایش را هم نمی فهمم، که مرموز زل میزند به من وتند تند سیگار دود میکند، از خاطرم محو کند. ولی نمیشود. چون روزگار آنقدر گره توی زندگیم به هم پیچانده که تا بخواهم یکیشان را باز کنم، بی اراده یک گره دیگر بهم می پیچانم. مثل موهای طلاییم که هیچ وقت نمیتوانم گره شان را باز کنم.

جنگ که تمام شود،شهر عوض میشود، خیابانهایش رنگ می گیرند با آجرهای تازه، خرابی بساطش را جمع میکند از کوچه ها. آنوقت است که شهر خرم می شود ویکی توی شکل و شمایل من پیدایش میشود که تمام زندگیش را آن طرف مرز توی یک خرابه ول کرده، میترسد از تنهاییش، می ترسد از موهای لخت طلاییش؛ آمده که حالی بپرسد از روزگار ده سال پیش. دیر نشود یک وقت؟ راه خانه خاله نازی کدام طرف است؟ شاید آنجا را خراب نکرده باشند. دیر نشود یک وقت؟

یک چیزی توی ته ته حلقم است که دارد جرواجرش می دهد. هر چقدرهم انگشتم را می برم تا درش بیاورم، فایده نمیکند. مرد خوابیده روی کاناپه. غریبه نیست. توی کابوسهای هر شبم می بینمش. چهره ای خاکستری با ریشی نامرتب. صداهای غریبی توی گوشم می پیچد. شاید از زیرزمین باشد. شاید از دل این دیوارهای بی رنگ است که گاهی با صدای کوبش قلبم یکی می شود. چطور اینقدر آرام خوابیده؟ صدا بلندتر و نزدیکتر میشود. حجمش از کاسه سرم بیشتر میشود. انگار میخواهد از جایی، سوراخی بیرون بیاید. یک چیزی توی دلم وول میخورد. بالا می آورم. دستم را می گذارم روی شکمم. نوزاد موطلایی من دارد گریه میکند.

آدرسشان را از خاله نازی گرفتم. خانه شان وسط شهر است. میدانم چرا. سرم درد میکند. جنگ که بشود، شهر که مرزی باشد، خانه تان که توی حاشیه شهر باشد، دختر که باشی، آنهم موطلایی، بی احتیاطی که کنی، کنجکاوی که کنی، معلوم است دیگر؛ دودشان میرود توی چشمت وتا آخرعمر نمی گذارند قشنگی های زندگی را ببینی.

کوچه شان شلوغ است. چادرم را می کشم جلو. چقدر زبان حرفهایشان قشنگ است. به دلم می نشیند، مثل خنده های دخترموطلاییم که تنها دلگرمی ام شده اند توی آن سرزمین غریب و بی قانون. چند وقت است که کسی با من این طوری حرف نزده؟

 انگشتم را که از روی زنگ برمیدارم، قلبم به تپش می افتد. یعنی حالا مرا می شناسند؟ چرا چشمهای خاله نازی تا مرا دیدند اشکی شدند؟ مامان زری حتماً خیلی پیر شده. نفس عمیقی می کشم. همانجا توی ریه هایم نگهش میدارم. می لرزم. چادرم را بیشتر می پیچم به خودم. خیره میشوم به کفشهایم. نفسم دارد بند می آید. دَر با صدای چیکی باز میشود و من میترسم سرم را بالا بیاورم. نفسم را رها میکنم. نگاه میکنم به پیرمرد باریکی که چشمهای خماری دارد، با پوستی که انگار آب رفته باشد. یک چیزی توی حلقم است که دارد جرواجرش میدهد. کمرش خمیده است و نمیتواند بایستد؛ ولی من بی رحمانه همینطووور نگاهش میکنم. موهایش را توی آسیاب سفید نکرده؛ برای همین است که کنار میرود و مرا توی خانه اش می کشاند. یک حوض بزرگ توی حیاط است. آب ندارد. یعنی مامان زری آنقدر پیر شده که نمیتواند مثل قدیمها حوض را پُرکند، دورش گلدانهای شمعدانی بچیند و هندوانه بیندازد تویش که خنک شود؟ نگاهم را می کشم طرفش. ابروهای بی رنگش توی هم رفته اند. مثل همیشه حرف آخرش را اول میزند : مامان زری مرده. خوابیده توی قبرستان.

مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩۵
سال تولید : ۱٣٩۵
زبان : فارسی