بهار آزادی

دسته : تاریخی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : تاریخی
گروه سنی : ۱٠ تا ۱۶ سال
نویسنده : مبین کله وندی

داستانی درباره پیروزی انقلاب اسلامی که مبین کله وندی عضو مرکز بیستون کرمانشاه نوشته و برنده مسابقه ادبی استانی " روز خوب آزادی "بوده است.

شرح داستان

بهار آزادی

خیلی وقت بود توی این مغازه دلم گرفته بود فضای مغازه و ویترین تکراریش حالم را بهم می زد گاهی با خودم فکر می کردم کاش یکی جای منو بگیره و یک نفر بیاد منو با خوش به جای دیگری ببرد اما رنگ قرمز من همیشه باعث شده بود که کسی به سراغم نیاید. بالاخره یک روز یه پسر موفرفری منو از صاحب مغازه خرید و توی جیب کُتش گذاشت . آخ جون سواری چه کیفی دارد حس می کردم سوار الاکلنگ شدم و گاهی هم تاب بازی می کردم . یهو دیدم دیگر تکان نمی خورم و یک جا ایستام سرم را از داخل جیبش بیرون آوردم بوی خوبی به مشامم می رسید بوی سبزی پخته بود وای خدای من ! آدم ها چه چیزهای خوشمزه ای می خورن. سرم را که چرخاندم فضای خانه خیلی زیبا بود یک گلدان زیبا روی میز بود فکر کنم بوی گل شب بو می آمد .  بوی مشک هم می آمد خانمی با چادر سفید روی یک سجاده زیبا نماز می خواند و تسبیح آبی توی دستش بود . حس کردم حال عجیبی دارد و زیر لبش یک چیزی می گوید . . صدای همان پسره آمد فکر کنم 14 سال داشت و گفت : مامان من دارم میرم بیرون با علی قرار دارم . منتظر من نمانید شما شام بخورید .

به طرف من که آمد سرم را دزیدم و قایم شدم تا من را نبیند دوباره تاب بازی شروع شد انگار خیلی تند می دوید سرم درد گرفت . یهو ایستاد سرم را بیرون آوردم . چه فضای قشنگی در یک خانه قدیمی ایستاده بود و با دست قفل آهنی را می زد و تق تق می کرد . صدای یک پسر آمد : آمدم حسین . لای در که باز شد حوض داخل حیاط و گل های محمدی برایم چشمک می زد . علی به حسین گفت : همه را با خودت آوردی . حسین گفت : آره اعلامیه ها را هم آوردم . به مادرت گفتی شب دیر بر می گردی .

بالاخره هوا تاریک شد ...

کلی تاب بازی کردم اما بالاخره منو از داخل جیبش بیرون آورد . صدای جیغ ماشین مرا ترساند یهو حسین تند تند می دوید نفسم بند آمد و سرم گیج رفت واز دستش به  زمین افتادم و روی زمین قِل خوردم سرم گیج رفت کاش یک نفر من را نگه دارد تا بتونم نفس بکشم . اما یکدفعه یک نفر پایش را روی سرم گذاشت و تمام استخوانهای تنم را شکست و بعد هم  از بدشانسی توی جوی آب افتادم سرم گِلی شده بود و تمام تنم خیس آب شده بود دیگر نمی توانستم نفس بکشم آرزو می کردم یک نفر مرا بردارد و نفسم را بالا بیاورد . دیگر نفهمیدم چی شد وقتی چشم باز کردم کنار جوی آب خیابان افتاده بودم .خیابانها خیلی شلوغ بود مردم دسته دسته به هم می پیوستند و به صورت رودخانه ای خروشان در حال حرکت بودند ، مردم خیلی خوشحال بودند چرا که صدای انقلابشان را  به همه ی دنیا رسانده بودند . پسرکی خم شد و مرا برداشت نگاهی به من انداخت  و دکمه بالای سرم را فشار داد و من تند تند فوت می کردم و جوهرم را بیرون دادم نفسم باز شد داشتم می مُردم .  پسرک ناخود آگاه اشک از گوشه چشممش سرازیر شد  به طرف دیواری رفت و نوشت در طلوع آزادی جای شهدا خالی .

مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩۶
سال تولید : ۱٣٩۵