اجازه ی پابوسی

دسته : عاطفی
زیر رده : داستانک
گونه : واقعی (رئال)
نویسنده : بهاره میرزایی

سکوت همه جا را گرفته بود همه کنار پنجره بودند و سر و صدایی به پا کرده بودند. علی و حامد چشمان شان برق می زد من که تازه چشمانم خواب رفته بود با سر و صدایشان بیدار شدم، از جایم بلند شدم و سراغ پنجره رفتم و سعی کردم از پشت شیشه های بخار گرفته ی قطار بیرون را ببینم. هوا هنوز گرگ و میش بود اما گنبد طلایی حرم امام رضا (ع)آسمان را نورانی کرده بود.

بهاره میرزایی، 14 ساله
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان فریدونکنار

شرح داستان

مدرسه آن روز رنگ و بوی دیگری داشت بین بچه ها دائم حرف از اردو و مسافرت بود. در خانه ها هم همه مشغول آماده کردن خود برای سفر بودند. می خواستیم به مشهدالرضا برویم.

بالا خره انتظار به سر رسید.

بچه ها، مربی ها و پدر و مادرها همه در ایستگاه راه آهن جمع شدند، هر کس چیزی می گفت.

_ مواظب خودت باش سرما نخوری!

_ به یاد ما باش!...التماس دعا!...

_ سو غاتی فراموش نشود!

مادر من هم با چشمان اشک آلود گفت: از آقا بخواه که ما هم بتوانیم به پا بوسش برویم.

سر موعد سوار قطار شدیم پس از مدتی قطار سوت زنان به راه افتاد و لحظه به لحظه حرکتش تندتر می شد. بچه ها آرام و قرار نداشتند؛ همه در تکاپو بودند. می گفتیم و می خندیدیم و انتظار می کشیدیم، انتظار رسیدن به آنچه آرزوی دیدنش را داشتیم.

سکوت همه جا را گرفته بود همه کنار پنجره بودند و سر و صدایی به پا کرده بودند. علی و حامد چشمان شان برق می زد من که تازه چشمانم خواب رفته بود با سر و صدایشان بیدار شدم، از جایم بلند شدم و سراغ پنجره رفتم و سعی کردم از پشت شیشه های بخار گرفته ی قطار بیرون را ببینم. هوا هنوز گرگ و میش بود اما گنبد طلایی حرم امام رضا (ع)آسمان را نورانی کرده بود.

خدای من ... انتظار به پایان رسیده بود.

پس از مدتی طی این همه مسیر به مقصد رسیدیم. بعضی ها با لبخند ملیح و بعضی هاهم با نیش باز از قطارپیاده می شدند. آقای حسینی مدیر مدرسه گفتند: همین جا صبر کنید تا بیایم. ایشان رفتند و با دو ماشین ون سبز رنگ آمدند. بچه ها و مربی ها سوار شدند و تا هتل رفتیم. جلوی در هتل آقای حسینی گفتند: می رویم کمی استراحت می کنیم، دوش می گیریم و نزدیک اذان به حرم می رویم. بالاخره همه کارت های هتلمان را گرفتیم و هر چهارنفر با یک مربی در یک اتاق مستقر شدیم. من و محمد و علی و رضا و آقای حسینی در یک اتاق بودیم، وسایل مان را مرتب کردیم و دوش گرفتیم اما هیچ کدام مان نتوانستیم ذره ای استراحت کنیم من دفترم را در دست گرفتم و گفتم: می خواهم هر چه که می بینم را بنویسم .اصلاً دوست نداشتیم در هتل بمانیم و صبر کنیم زیرا برایم خیلی سخت است که لحظاتی را دوست داشته باشم  و در دسترسم است قدر ندانم و بدانم که هیچ گاه تکرار نخوا هد شد.

زمان گذشت نزدیک اذان بود. آقای حسینی  به تمام اتاق ها یکی یکی گفت که آماده باشید تا به حرم برویم. همه آماده شدند و به طرف حرم حرکت کردیم، به حرم که رسیدیم همه عرض سلام کردیم و وارد صحن شدیم. آه که چه حال و هوایی داشت! برخی در صحن نشسته بودند و برخی در کنار ضریح بودند. آقای حسینی گفت اول می رویم زیارت بعد در همین جا منتظر اذان می شویم. رفتیم وارد حرم شدیم. همه کفش هارا به کفشداری تحویل دادیم که وارد حرم شویم، در کفشداری به آقای حسینی گفتم: آقا اجازه؛ من تو حرم نمی آم! آقای حسینی در جواب گفت: چرا؟

  • آقا می دونید احساس می کنم آقا منو نطلبیده همین جا می شینم تا شما بیاین به خدا از جام تکون نمی خورم!

او گفت: پس چرا اومدی مشهد!

من هم گفتم: آقا به خدا می آیم زیارت ولی یه روز وقتی نشسته بودم داشتم رادیو گوش می کردم که درباره زیارت صحبت می کردن یه آقایی گفت زیارت کردن مراتب داره همینجوری نمی شه که هرکسی سرش و پایین بندازه بیاد زیارت باید اذن دخول بگیریم منم منتظرم تا آقا اجازه بده.

آقای حسینی نگاه به چشمان التماس آور و بغض تو گلوم کرد و گفت: باشه ولی از این جا تکون نخوری ها! من هم گفتم: باشه همین گوشه صحن می شینم.

یک زیارت نامه برداشتم و همان جا رو به روی گنبد نشستم یکدفعه دیدم دستی روی شانه ها یم است. دوستم محمد بود گفت: از آقا اجازه گرفتم پیشت بشینم تا تنها نمونی.

هر کسی چیزی می گفت و می خندید من نیز پنجره ی قلبم را به سویش باز کرده بودم و احساس می کردم که با چشم های پر محبتش به من نگاه می کند. نگاهی به گنبد وگلدسته هایش انداختم و به اطرافم نگاه کردم هر کسی مشغول کاری بود. باد گرمی به صورتم می خورد احساس می کنم که توان نفس کشیدن ندارم. دوباره با چهره ای خسته نگاهی به گنبد می کنم در این حال و هوای معنوی احساس می کنم که خود آقا تجسّم پیدا کرده و در کنارم ایستاده است! اسمش را صدا می زنم و احساس می کنم تمام غصه هایم پر کشیده و انگار در دلم قند آب می کنند. زیارت نامه را در دست گرفته ام و با چشمانی نیمه باز هر بار به خود می آیم و زیارت نامه را ادامه می دهم کل دیشب را در قطار نخوابیده بودم چشم هایم لحظه به لحظه سنگین و سنگین تر می شد تا اینکه نمی دانم کی بود که به خواب رفتم.

حسین جان! حسین جان! بلند شو پسرم!

مردی در میان جمعیت صدایم می کند چهره ی پر نوری دارد

  • بلند شو پسرم نمی خوای بری زیارت کنی؟ حالا دیگه نوبت تو شده بلند شو الان اذان می گن.

به آن مرد زیبا می گویم: منتظرم آقا اجازه بده من نمی تونم همین طوری بلند شم برم تو آخه می دونی...       نمی گذارد حرف هایم را بزنم و می گوید آقا اجازه داده بلند شو منتظرته عزیزم دیر نکن. نذار حرفش زمین بیفته. به اطرافم نگاهی می کنم همه جا نورانی است برمی گردم که جوابش را بدهم .... پس کجا رفت!... آقا.... آقا!... کجا رفتین؟

ناگهان با صدای پر ابهت نقاره زن ها از خواب بیدار می شوم. محمد دستش را روی شانه هایم می اندازد و      می گوید خوب با او گرم گرفتی؛ آخه عزیز من تو که بسم الله نگفته خوابت برد مثلاً نشستی که اذن دخول بگیری بابا تو... وسط حرفش می پرم و می گویم: چه بوی خوشی می آد؟ راستی محمد تو ندیدی اون مرد کجا رفت؟ محمد با نگاه متعجبی به من خیره می شود و می گوید کدام بوی خوش؟ کدام مرد؟ چه می گویی؟ حسین کجای دنیایی؟

  • واقعا یعنی تو ندیدی !
  •  با خود می گویم یعنی همه ی اینها فقط یه خواب بود!
  • روبه محمد می کنم و می گویم: صدای نقاره ها رو می شنوی یعنی به اذان چیزی نمونده دارن ندا می دن منم می خوام برم زیارت بلند شو تا اذان نگفته بریم زیارت. محمد در جواب گفت: انگار خواب هوش و حواستو از   کلّه ات برده مگه آقا حسینی نگفت همین جا منتظر بمونین تا ما بر گردیم؟ سکوت کردم و چیزی نگفتم به دور و اطراف نگاهی کردم که یکهو  دیدم آقای حسینی با مربی ها و بچه ها داشتن می آمدند به محمد گفتم: بلند شو بریم آقا حسینی رو دیدم. با هم رفتیم کنار آقای حسینی و گفتم :آقا می خوام برم زیارت. آقای مدیر با پوزخندی گفت: امام رضا (ع) اجازه داد بری پا بوسش؟ من هم با لبخند لطیفی گفتم بله اجازه رو گرفتم.

مشخصات داستان