فضای روشن
همه ی مردم از روی صندلی های قرمز بلند شدند و با دستمال اشک های خود را پاک می کردند. از در خروجی خارج می شدند و ماجرا را برای یکدیگر تعریف می کردند.
کوثر یوسفی، عضو ارشد
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بخش مکاتبه ای آفرینش های ادبی
هوا گرم بود. خورشید مستقیماً به مردم سیاه پوش می تابید و هرم آن، آن ها را می سوزاند. همه دستان شان را روی چشمان شان گذاشته و گریه می کردند. خانم ها تلاش می کردند تا مادر سارا را از آن جا دور کنند اما موفق نمی شدند. او جیغ های بلندی می کشید و آه و ناله می کرد. سارا هشت سالش بود و پدرش به خاطر یک تصادف دچار مرگ مغزی شده بود. او فقط می گفت بابای من کجاست. در همان لحظه عموی سارا وارد حیاط بیمارستان شد و برگه رضایت اهدای عضو را به مادر سارا داد. زاویه دید از آن مکان هر دفعه دورتر و دورتر می شد تا این که همه شهر را به راحتی می شد دید. ناگهان همه جا روشن شد و آهنگی غمناک و دلنشین با صدای بلندی شروع به پخش شدن کرد. همه ی مردم از روی صندلی های قرمز بلند شدند و با دستمال اشک های خود را پاک می کردند. از در خروجی خارج می شدند و ماجرا را برای یکدیگر تعریف می کردند.