فقط روزای سه شنبه

دسته : اجتماعی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱۵ تا ۱٨ سال
نویسنده : شیرین کایدخورده ، مربی مسئول کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان دهلران ، استان ایلام

صدای زنگ مویایلم فضای ساکت خانه را پر کرده است,با بی میلی نگاهی به گوشیم انداختم شماره ی دفتر پدرم
بود ترجیح دادم جواب ندم هیچ چیز نمی تواند مرا از رفتن منصرف کند, با غرولندی رفتم سراغ کمد لباسام ,همه ی
لباسهایی را که پدرم برام خریده بود کنار زدم,ایندفعه به سلیقه ی خودم لباس می پوشم و همه ی لباسهایی را که
خودم خریده بودم داخل چمدان چیدم.
چمدان را که بستم روی تختم دراز کشیدم و نگاهم را به سقف دوختم,"فقط روزای سه شنبه" این حرف را دوستم
به من زده بود توی نمایشگاه عکس بااو آشنا شدم .

شرح داستان


صدای زنگ مویایلم فضای ساکت خانه را پر کرده است,با بی میلی نگاهی به گوشیم انداختم شماره ی دفتر پدرم 

بود ترجیح دادم جواب ندم هیچ چیز نمی تواند مرا از رفتن منصرف کند, با غرولندی رفتم سراغ کمد لباسام ,همه ی 

لباسهایی را که پدرم برام خریده بود کنار زدم,ایندفعه به سلیقه ی خودم لباس می پوشم و همه ی لباسهایی را که 

 خودم خریده بودم داخل چمدان چیدم.

چمدان را که بستم روی تختم دراز کشیدم و نگاهم را به سقف دوختم,"فقط روزای سه شنبه" این حرف را دوستم 

به من زده بود توی نمایشگاه عکس بااو آشنا شدم .

یک ماهی که نمایشگاه برپا بود به دیدنش می رفتم اوایل بخاطر عکس ها می رفتم او عکاس بی نظیری بود, اما 

بعد بخاطر خودش بود بی توجهی اش به بازدید کننده ها برایم خیلی جذاب بود آخر مگه می شد توی اون شلوغی و 

همهمه در کمال آرامش مطالعه کرد یا مطلب نوشت!!!خیلی کم حرف می زد بیشتر با اشاره ی سر یا دست.

چهره ی آرامی داشت و لبخند کمرنگی که همیشه به لبانش بود جذابیتش را دوچندان می کرد,نمایشگاه که تمام 

شدآدرس دفتر مجله شان را خواستم -او عکاس مجله بود- آدرس را روی تکه کاغذی نوشت و خیلی آرام گفت: فقط

 روزای سه شنبه"

اولین سه شنبه ای را که به دیدنش رفتم هرگز فراموش نمیکنم  در اتاقش نیمه باز بود,پشت میز کارش نشسته بود 

باهمان آرامش همیشگی, انگار نه چیزی می دید و نه می شنید! بعد از چندبار در زدن متوجه حضور من شد 

بلند شد و تعارف کرد بنشینم, با چای و بیسکوییت از من پذیرایی کرد و مشغول گفت وگو شدیم من از موسیقی 

برایش حرف زدم و او از علاقه اش به عکاسی!بعدها به من گفت:هیچ فکر نمی کرد با یک نوازنده دوست شود!

او اصلا اهل موسیقی نبود؛

یک بار ازمن پرسید :آیا تا بحال ملودی ساخته ام که صدای باران یا برف باشد؟ و من در جوابش فقط سکوت کردم!

مرتب موهای پازلفی اش را روی گوشش می انداخت انگار برایش خیلی مهم بود که گوش هایش معلوم نباشند! 

چند ماهی که از دوستی مان گذشت طبق معمول آمارگیری های پدرم شروع شد,

برای پدرم مهمتر از ثروت چیزی وجود نداشت و احترام را فقط در لباس شیک و مارک دار پوشیدن می دانست

چیزی که محمد اصلا به آن معتقد نبود , هر وقت محمد را به منزلمان دعوت می کردم محال بود پدرم با حرفهایش

او را نیازارد.

سه شنبه ها برای من معنای دیگری گرفته بود داشتن یک دوست همدل, آرزویی بود که پدرم به بهانه های مختلف

آن را از من می گرفت!!

دوستی من و محمد روز به روز عمیق تر می شد من هرشب یادداشت های روزانه ام را می نوشتم این را  از او یاد

گرفته بودم  نوشتن آرامش عجیبی به من می داد دیگر غرولندهای پدرم را نشیده می گرفتم انگار صبرم بیشتر شده 

بود ,تا اینکه پدرم برای یک سفر کاری به خارج از کشور رفت از محمد خواستم شب ها را پیش من بخوابد اما او 

قبول نکرد چون می دانست پدرم راضی به این کار نیست! گاهی عصرها بعد از کارش به منزلمان می آمد و بعد از 

شام خودم او را  می رساندم.

یک روز که به او گفتم از حرفهای پدرم ناراحت نشود در جواب حرف جالبی زد و گفت من هروقت بخواهم می توانم 

نشنوم این خصوصیتش را خیلی دوست داشتم.آن روز را باهم گذراندیم محمد به خانه رفت و من برای خرید به 

فروشگاه رفتم ,به خانه که رسیدم همین که در را باز کردم تمام وسایل خانه به هم ریخته شده بود خصوصا اتاق 

پدرم! فورا پلیس را در جریان گذاشتم پدر هم از سفر برگشت و به تنها کسی که شک داشت محمد بود .جز اثر 

انگشت من,محمد و پدرم هیچ اثر انگشت دیگری وجود نداشت,پلیس تا روشن شدن ماجرا محمد را بازداشت کرد

حتی یک درصد هم به ذهنم خطور نکرد کار او باشد و این اولین سه شنبه ای بود که من در بازداشت گاه به دیدن 

محمد می رفتم!

بالاخره ماجرا روشن شد ,  اتفاقی که کارگردانش پدرم بود !! هیچوقت  دلیل کار پدرم را نفهمیدم !!

محمد که آزاد شد به دیدنش رفتم اما افسوس او برای همیشه سمعک هایش را درآورده بود...

صدای زنگ درمرا از فکر محمد بیرون آورد آزانس بود چمدانم را برداشتم شاید زندگی با مادرم رنگ دیگری داشته باشد....

مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩۶
زبان : فارسی