قارقارنارنچی

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : علمی-تخیلی

داستان تخیلی، داستان های حیوانات -
نویسنده: نرگس برهمند کارشناس مسئول فرهنگی خراسان شمالی

شرح داستان

کلاغ قصه ی ما مثل همه ی کلاغ های قصه ها، سیاه بود. سیاه سیاه. اما قارقارش نارنجی بود. مادر کلاغ این را وقتی فهمید که برای اولین بار، کلاغ کوچک در لانه قارقار کرد.با صدای او ، لانه ی آنها نارنجی شد. 

کلاغ کوچک ، کم کم بزرگ شد و توانست پرواز کند، اما دلش نمی خواست قارقارش نارنجی باشد. او یک روز صبح از روی بلندترین شاخه ی درخت پرید.

همین طور که در آسمان آبی پرواز می کرد، صدای قارقارش به گوش همه می رسید.از هر جایی رد می شد، رنگ آنجا را نارنجی می کرد، برگ درختها نارنجی شدند.بال پروانه ها ، نوک دارکوب ، دم سنجاب و حتی یک قسمت از خرطوم دراز فیل بزرگ...

کلاغ ، رفت و رفت تا به یک روستا رسید. دودکش های خانه های روستا با صدای او نارنجی شدند.

همین که کلاغ از روی خانه ی پیرزن نانوا رد شد، تنورش روشن شد و آتش نارنجی توی تنورش افتاد.کلاغ به یک کوه رسید.یک کوه بلند و زیبا.پایین کوه ، چوپان جوان ، نی می زد و گوسفندها علف می خوردند.

کلاغ ، روی سنگ ، کنار چوپان نشست و به آواز نی گوش داد.

گاهی قارقار می کرد.صدای قارقار کلاغ و نی چوپان با هم یکی شدند.آواز آنها رفت و رفت تا به آسمان رسید.آسمان، نارنجی شد و خورشید،غروب کرد.کلاغ خسته شد.چوپان خسته بود.گوسفندها خسته بودند.کلاغ به خواب رفت و صبح که بیدار شد، دیگر قارقار نارنجی نداشت.همه ی قارقار نارنجی اش را آسمان گرفته بود.از آن روز، سال های زیادی می گذرد.

حالا هر وقت که خورشید غروب می کند، یادت باشد که یک کلاغ، در یک جنگل کوچک ، دارد برای نوه هایش قصه قارقار نارنجی پدربزرگش را تعریف می کند.

حالا هر وقت کلاغی قارقار می کند، دور و برت را خوب نگاه کن، شاید قارقار او هم نارنجی باشد.شاید هم بنفش یا زرد.

مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩۵