انگشتر عقیق

زیر رده : متن ادبی
گروه سنی : ٩ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : پارسا مؤیدی

نویسنده اثر 12 سال دارد و عضو مرکز اندیشه کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان استان تهران است.
این خاطره برگزيده خاطره‌نويسي‌ رضوي كشوري در سال94 بوده است.

شرح داستان

مادر مي‌شود بعد از زيارت برويم بازار امام رضا (ع) آن انگشتر عقيق را كه به من قول داده بودي برايم بگيري مادر گفت: پسرم بگذار برويم پابوس امام رضا (ع) و دو ركعت نماز بخوانيم، چشم، انگشتر هم برايت مي‌گيريم.

با صداي اذان از آن رويا بيرون آمدم .به سمت حوض وسط حرم رفتم تا براي نماز ظهر وضو بگيرم. كفش‌هايم را داخل ساك گذاشتم و وارد نمازخانه شدم .نمازخانه خلوت بود، گوشه اي نشستم و نماز خواندم، الله اكبر الله اكبر .....

 نماز را خواندم و، چهار زانو روي سجاده نشستم و براي همه دعا كردم. ساك كفشم را برداشتم و از حرم بيرون رفتم. همين طور كه در خيابان قدم مي‌زدم يك دفعه صداي قارو قور شكمم بلند شد. در مشهد کبابی اصغر آقا معروف بود رفتم آنجا خیلی شلوغ بود یک جا نشستم .

بعد رفتم به گارسون گفتم لطفاً برای من یک پرس چلو کوبیده با ماست موسیر بیاورید . نشستم بعد از چند لحظه یادم افتاد که دوغ هم می‌خواهم به گارسون گفتم یک دوغ هم به آن اضافه کنید، نشستم بعد از نیم‌ساعت غذایم را آوردند و خوردم. بهم چسبید .

خیلی خوابم می‌آمد رفتم حرم خادم جلوی در ایستاده بود به خادم گفتم ببخشید آقا من جای خواب ندارم یکی دو ساعت یک گوشه حرم بخوابم ؟خادم گفت عیبی ندارد برو. رفتم یک گوشه حرم و چرت زدم چند بچه در آنجا بودند و سر صدا می‌کردند من به آنها توجهی نکردم و خوابیدم. مادر آمد به خواب من به مادرم گفتم چه خبر حالت خوبه؟ مادر گفت آره تو حالت خوبه؟

  من گفتم بله مادر جایت خالی یک کباب زدم........،مادر گفت نوش جان عزیزم ،داشتم با مادرم صحبت می‌کردم که از خواب بلند شدم. کفشم را پوشیدم و به بیرون حرم رفتم. رفتم بازار امام رضا من فکر می‌کردم مادر کنار من است !ولی او نبوده، به یک انگشتر فروشی رسیدم انگشتر عقیق را دیدم برگشتم که به مادرم بگویم مادر این خوب است ،ولی وقتی برگشتم، او مادر من نبود!!!

مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩۶
سال تولید : ۱٣٩۴