تاتَه مُشک و تاتَه موری

دسته : اجتماعی
زیر رده : مثل‌ و‌ متل
گونه : ادبیات عامه
گروه سنی : ٩ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : طیبه نیک بخت

قصه ی "تاتَه مُشک و تاتَه موری " برگرفته از متیل لری "تاتَه مُشک و تاتَه موری" از قصه های عامیانه استان کهگیلویه و بویراحمد است .
قصه سواری است که از دست مردم سرزمینش که خود را گرفتار و درگیر کارهای بیهوده کرده اند ، فرار و خود را نفرین می کند که تا ابد به این سرزمین برنگردد.

شرح داستان


 یَه روزی یَه روزگاری ارباب قدرتمندی بی که سی ختنه کنون کُرِش جشنی گِرت. سی ای جشن یه پاتیل گَپویی پر آش نهان و چالَهْ ، یه موری که وَ رَعْیَتَل ارباب بی و او نزدیکی یَل زندگی ایکرد، با اِشْنُفتن ای خبر و پیچیَن بو خَشْ آش مِن نُفْتِش وَ خُش گفت : مَه مُو چه کم وَ  اونْگَل دارُم که سَر تخت تکیه دایِنِه و دو لِپی هم ایخَرِن ،حیف و میل ایکِنِن ، مُو هم حسرت ایخَرُم و نق ایزَنُم ، یه جا بشینم و بی فَیَیْ، سَیْل کنم . 

یو نَه گفت و یکی دوتا فحش اَوْ داری هم و خُش دا که فلون فلونم کرده اگه نَرَم و ای آش همه ی یه ذره هم که بو نَخَرُم . و رَه اُفتا به طرف قلعه ارباب وَ قلعَه که رَسِی ره خِشَه و سمت جِی یی که بُوَرُ  بِخَرْ بی کج که 

کوچُو؟ 

آشپزخونه 

یه سَرَه رَت سراغ اجاق و وَ هزار زحمت ، خِشَه و پاتیل بالا کشی تا رَسْی و آش !

وُ  هم چه آشی !

آشی که هَمَیْ رنگ و مزه و همه چی داشت .

پر بی از هرچه که نایاب وکمیاب و دیریاب بی !

لُو تا لُوش و کله یَل ناب و پاچَیَلْ باب !

تا تی یَه موری وش آش افتا ، فوری آمایَی خَرْدشن وابی ، اما هَنی تِکه ی اول نَخَردَه بی که با سر اُفتا مِن آش و فوری هم مرد . چنان که ای آش فقط کله پاچه موری نَه کم داشت که یُو هم تکمیل وابی .

وَ او طرف یَه بایی اومَه که خَوَر مرگ موری نه زی و همه جا رَسُند ، خَوَر و گوش  مُشْک که هُمْسا و رفیق موری هم بی رَسی ، مُشک فوری کار و بارَ وِل کِرد و مِن سَر زَنون رَ ه و سمت آشپزخونه قلعه ، وَ چُو که رَسی و نِزیک موری نَه دی که زارو نزار و بی جون مِن آش داغ سَوتِه و مرده ، همه وجودِشَه غم و غصه گِرُت ، غم و غصه ی که بیشتر وَ تاب و توانِش بی وَ زِیایی ای غَم اختیارِ  خِشَهْ وَ دَسْ داوُ  بُلْ کِرد سمت چاله تَشْ ، و خُل چاله یَه کف دَسی وَرْداشت و رِخْت مِن سَر خُشْ ، ای خُل مِن سر رِخْتَن همان و سُوتَن همان ! ایِسُو نسوز کی بسوز ، دادو هوارش وَ آسمون بلند وابی که 

سُوتم !سُوتم !       

و داغ ای سُوتَن ،دویِسْ و دویسْ  و دویِسْ تا رَسی وه یه چشمه ی گَپو ای سرزمین خِشَه وِرْ دا مِن چشمه .

اُوْ چشمه پُرَ وَ خیِن وابی .  

اُو ای چشمه ی خینی رَسی پَی پیرترین درخت او سرزمین تا درخت وَ اُو چشمه خَه همه ی برگ و میوه یِلِشْ رخت.

گووَرَلی که سی چَری یَن اومَه یَه بی یِن وَ بَرْگَل درخت خَردِن و فوری دُمْبِشو چی یَه وابی ، و غم ای پیشامَیْ بد و تَلْ ، گووَرَل ماغه کَشون رِخْتِن مِن کِشْته ی گَپو گندمی که هم او نزدیکی بی ، خوشَه یَل گندم پامال کِردن و بر بای دان .

کشاورز که مثل هر رو با هزار امید و آرزو اومَه یَه بی تا و گندُمِش سر بِزِنه ،کشت و کار خِشَه که دی نابوی وابیه هوش و سرِش ره و افتا و کمرش اِشْکَسْ .

کُرْ مرد که سی آوُردن غذا و کمک وبُوش پشت سَرِش راهی وابی یَه  بی تا کِشْته ی گندمه  چنان و هَدَر رَتَه دی وَ کمر بُوشَه هم چنان اِشْکَسِه دیِ،  قفل کِرد و  زُونِش مِن دَهنِش خشک وابی.

دووَرَل مِرد که مَشک وکمر راهی چشمه بی یِن و باید کنار گندم ای گِذشْتِن تا کَکاشونه دی یِن که مِن ره ،گیج و گنگ ،زُونش بهسه وابی یه پَل خِشونه بِری یِن و زَن مِن سَر خِشو تا حونَه . مِن حونه دیِ دووَرَل که تَش روشن کرده بی و داشت نون ای پخت که دووَرَل پَل ْ بری یَه و لُو وَ گریوَه وَ رَه رسی یِن . وَ شَرْوه ای که دووَرل ایخوندِن ، زن فَهْمِس که چه بر سر ایل و تبارش اومِه یِه ،لیْکَهْ زَه بعد  هیمَه ای تَشْ گروتَ نَه، مِن چالَه وَرْداشت و زَشْ مِن سر خُشْ ،سَرِش تَشْ گِروتْ و سُوت ، از درد و فشار ای سُوتَن سر نها مِن کیچَه و بازار .

مردم دورِشَ جَم وابی یِن ، هرکَه غم و نالهَ  شَه ایشْنُفْت یه مُشتی خُل ای کِه مِن سر خُش و سر ای نها وَ بیابون ، از قضا یَه سواری و او نزدیکی ای گذشت مردمَه که دی خُل مِن سرشونه و مِن دشت و صحرا نالانِن ، حیرت زیِه وابی و سیل کرد و سیل کِرد تا رَسی و یکی و هم ای مردم ، دهنه ای اسب کشی و پرسی  

وی چُو چِه وابیِه ؟ چه خَوَره ؟ سی چه همهَ آواره یَنْ و ایگِریوِن ؟ 

وُو هم ایزَه مِن سر خُش و ایگفت :

ای مردمِ بى چارَه!

ای زنِ سر سوتَه!

ای د ووَرَل پل بری یه !

ای کُرِ زُون بَسه !

ای مردِ کمر اِشکَسه!

ای گندمِ بر بای رفته!

ای گووَرَل دُمب بری یَه!

ای درختِ برگ رِخْتَه!

ای چشمه ىِ خین آلو!

خُل چالَهْ مِنْ سرِ تاتَه مُشْکْ!

تاتَه مورى خِشَه کُشت!

سوار تا ینه اِشْنُفْت  سرش قیرَه زَه  و گفت؛

–  خُل من سَرتون  ! 

روزی هزار تا موری زِر سُم ای اسب لَت و پار ایابو ، ای سُو ایشا بِوینیت که خِتونَه درگیر و گرفتار چه کِردیتِه .

دوباره اُوسار اسبَ شُل کِرد و گفت : 

نفرین و مُو اگه بِخوام یِه لحظه دَه بیشتر وِ یُو مِن ای سرزمین بمونُم 

یُو نَه گفت و اسبشَ هی کِرد . هَنی تا پَسین زمان زیایی مونده بی که سوار و دی دَِیَلْ مِن افق محو وابی. 

 

برگردان به فارسی


یک روزى روزگارى اربابِ قدرت مندى بود که براى ختنه کنانِ پسرش جشنى گرفت. براى این جشن یک دیگِ بسیار بزرگى از آش بار گذاشتند.مورچه اى از رعایاىِ ارباب که در همان نزدیکى زندگی می کرد با شنیدنِ این خبر و پیچیدنِ بوىِ خوشِ آش در دماغَش به خود گفت؛

–   مگر من چه کم از آنها دارم که بر تخت تکیه داده، دو لُپى می خورند ، حیف و میل می کنند و من حسرت خوران و نق زنان یکجا بنشینم و بیهوده نگاه کنم؟!

این را گفت، یکى دو فحشِ آبدار هم به خود داد که

   – فلانْ فلانم اگر نروم و از این آش ولو به قدرِ سهمَم نخورم.

  و راه افتاد سمتِ قلعه ی ارباب  به قلعه که رسید، راه خود را به سمت جایی که ببر و بخور آنجا بود کج کرد .

کجا؟

آشپزخانه!

یک سر رفت سراغِ اجاق و به هزار زحمت خود را از دیگ بالا کشید تا رسید به آش!

آنهم چه آشى!

آشى از همه رنگ و همه طعم و همه چیز!

پر از هر آن چه که نایاب و کمیاب و دیر یاب!

لبالَب از کلّه هاى ناب و پاچه هاى باب!

تا چشمِ مورچه به چنین آشى افتاد، بلافاصله آماده خوردن شد ، امّا هنوز لقمه ای نخورده بود که با سر، درونِ آشِ داغ افتاد و در دم جان سپرد. گویى آن آش تنها کلّه پاچه ىِ مورچه کم داشت که این هم افزوده شد.

از آن سمت بادى وزید و این خبرِ مرگ را خیلى تند و زود به همه جا برد. خبر به گوشِ موش که همسایه و رفیقِ مورچه هم بود رسید. موش بلافاصله  کار و بار را بى خیال شد و بر سرْ زنان به سمت آشپزخانه قلعه رفت . آنجا که رسید و از نزدیک مورچه را دید که چنان زار و نزار و بى جان در آشِ داغ سوخته و مرده، همه ىِ وجودش را غم و غصه فرا گرفت. غم و غصه اى فراتر از تاب و توان! از زیادىِ این غم، اختیار از کف داده، پرید سمتِ اجاقِ آتش و از خاکسترِ چاله کفى برداشت و بر سر ریخت. این خاک بر سر ریختن، همان و سوختن همان! حالا نسوز کى بسوز! داد و هوارش بر آسمان بلند شد که

– سوختم! سوختم!

و از داغِ این سوختن، دوید و دوید و دوید تا رسید به چشمه ىِ بزرگِ آن سرزمین. خود را درونِ چشمه انداخت.

چشمه فوری خون آلود شد.

آبِ این چشمه ىِ خون آلود به پاى کهنسال ترین درختِ آن دیار مى رسید. تا درخت از آن آبِ چشمه نوشید، همه ىِ برگ و بارش ریخت.

گوساله هایى که به چَرا آمده بودند از برگ و بارِ ریخته ىِ درخت خوردند. در دَم، دُم هایشان بریده شد.

از غمِ این پیشآمدِ ناگوار و تلخ، گوساله ها ماغ کِشان به کشتزارِ بزرگِ گندمى در همان نزدیکى ریختند و خوشه هاى گندم را پامال کرده، کشتزار را بر باد دادند.

مردِ کشاورز که مانند هر روز با هزار آرزو و امید آمده بود تا به گندمزار سر بزند، کِشت و کارِ خویش را که چنان نابود و بر باد رفته دید، هوش از سرش پرید، افتاد و کمرش شکست.

پسرِ مرد که برای آوردن غذا و کمک  پشت سر پدرش راهی مزرعه شده بود ، تا کِشته را چنان هَدَر دید و پدر را چنین شکسته کمر، قفل کرد و زبان در دهانش خشکید.

دخترانِ مرد که مشک به کمر راهىِ چشمه بودند و باید از کنارِ گندمزار مى گذشتند، تا برادر را دیدند که در میانه ىِ راه، گیج و گنگ، زبانَش بسته شده، گیس هاى خود بریدند و بر سرْ زنان به خانه بر گشتند.

در خانه، زن اجاقى از آتش روشن کرده و نان مى پخت که دختران، گیس بریده و گریان از راه رسیدند. از شروه اى که دختران مى خواندند، زن فهمید چه بر سرِ ایل و تبارش آمده، جیغى زد و هیزمی  سوزان از چاله ىِ آتش برداشت  و بر سرِ خودش زد. سرَش آتش گرفت و سوخت. از درد و فشارِ این سوختگی بى حدّ و حساب، سر به کوچه و بازار نهاد.

مردم دورش جمع شدند .هر که غم ناله اش شنید، مُشتى خاک به سر خود ریخت و سر به صحرا نهاد.

از قضا سوارى از آن نزدیکی مى گذشت. مردم را دید، خاک بر سر ریخته، در دشت و صحرا بیچاره و نالان اند .انگشتِ حیرت به دهان گرفت و نگاه کرد و نگاه کرد ، تا رسید به یکى از این بیچارِگانِ گریان. دهنه ىِ اسبش را کشید و از او پرسید؛

– اینجا چه شده و چه خبر است؟ چرا همه آواره و گریانند؟

او هم بر سر زنان و نالان گفت؛

این مردمِ بى چاره!

این زنِ سر سوخته!

این دخترانِ گیس بریده!

این پسرِ زبان بسته!

این مردِ کمر شکسته!

این گندمِ بر باد رفته!

این گوساله هاى دُم بریده!

این درختِ برگ ریخته!

این چشمه ىِ خون آلود!

خاک چاله بر سرِ عمو موش!

عمو مورچه خودش را کُشت!

سوار تا این را شنید بر سرِ او فریادى کشید و گفت؛

– خاک بر سرِتان! روزى هزار مورچه زیرِ سُمِ این اسب لَت و پار مى شوند. حالا شما نگاه کنید و ببینید که خود را براى چه درگیر و گرفتارِ چه کرده اید؟!

پس آنگاه افسارِ اسب را شُل کرد و دوباره گفت؛

 – نفرین به من اگر لحظه اى بیش از این در این دیار بمانم.

این را گفت و اسب را هِىْ کرد. هنوز تا غروب زمانِ زیادى بود که سوار در افق از دیدگان محو شد.

مشخصات داستان
بازنویس : از متیل لری"تاته مشک و تاته موری"از قصه های عامیانه استان کهگیلویه و بویر احمد.
سال تولید : ۱٣٩۶
زبان : فارسی