برف
صبح بود. ازسرما بیدار شدم.با چشم های تقریبا بسته به طرف روشویی داخل حیاط رفتم. وقتی خواستم صورتم را بشورم شیرآب را باز کردم آب نمی آمد، چشم هایم را که خوب باز کردم دیدم زمین سفید شده ، حتی درخت ها سفید شده بودند. گیج شده بودم ، خیلی ترسیده بودم ، با گریه پیش پدرم دویدم و گفتم : با با ! بابا ! یه خبر بد!!!
صبح بود. ازسرما بیدار شدم.با چشم های تقریبا بسته به طرف روشویی داخل حیاط رفتم. وقتی خواستم صورتم را بشورم شیرآب را باز کردم آب نمی آمد، چشم هایم را که خوب باز کردم دیدم زمین سفید شده ، حتی درخت ها سفید شده بودند. گیج شده بودم ، خیلی ترسیده بودم ، با گریه پیش پدرم دویدم و گفتم : با با ! بابا ! یه خبر بد!!!
پدرم با مهربانی به طرف من برگشت و گفت : چی شده پسر گلم ؟
من با وحشت و ترس و با گریه هایی که دیگر شدید شده بود گفتم : بابا زمین پیر شده !!!! درخت ها هم پیر شدن !!!!
پدرم با دیدن بی قراری و ناراحتی من خندید و گفت : نترس پسر گلم. تو باید خوشحال باشی چون دیشب که تو خواب بودی برف اومده ، به خاطر همینه که همه جا سفید شده.
من که تا به حال برف ندیده بودم خوشحال شدم و از اینکه زمین هم پیر نشده بود خوشحال تر شدم و برای اولین باربا پدرم با برف ها بازی کردم و یک خرگوش برفی درست کردیم.